همراه با جنبش برای تحقق آزادی بی قید و شرط

posted in: Persian, مقالات | 0

شورش زنان و جوانان و روشنفکران و کارگران ایران علیه حکومت اسلامی به یک معنا شورش ضمیر ناخودآگاه ایرانیان علیه اسلام است. اسلامی که بیان ایدئولوژیک وحشیانه‌ترین اشکال اختناق و استبداد است و در زن ستیزی و مرگ پرستی و سرکوب هر نوع خودانگیختگی و آزادی متجلی می شود. ما مردمی هستیم که بیش از هزار سال مستعمره و بنده این ایدئولوژی و نظام اجتماعی ناشی از آن بوده ایم و با داغ و درفش وادارمان کرده اند که مثل توابها دروغ بگوییم و اسلام و مسلمانی را هویت خودمان و دیگران جلوه دهیم. آنقدرتحقیرمان کرده اند و خرد شده ایم که بسیاری از ما خودمان هم به این دروغ ها باور کرده‌ایم و خود را مسلمان می خوانیم و اعتقادات و اعمال کثیف و ضد انسانی اسلامی را توجیه می کنیم و حتی به آنها جنبه تقدس می بخشیم. کسی را که به کودک نه ساله و اسرای جنگی و زندانیان سیاسی تجاوز می کرد پیغمبر می خوانیم و وی را معصوم می نامیم. قاتلی که چند صد اسیر جنگی را در یک روز سر بریده بود، مولای متقیان و امام می نامیم و دروغ و ریاکاری فرزندانش را تقیه نام می نهیم و فحشا را صیغه و قتل و غارت و قافله زنی را غزوه می خوانیم و خلاصه دنیای واژگونه آفرید ه ایم که در آن همه چیز متضاد آن است که جلوه می کند. دروغ و ریا و بی‌رحمی و تجاوز ارج نهاد می‌شود و راستی و صداقت و مهربانی شایسته تحقیر است.

 در روانکاوی روند تشکیل ضمیرناخودآگاه با بررسی پدیده سرکوب به همین صورت  توضیح داده میشود.روندی که در طی آن کودک گام به گام از ترس تنبیه و مجازات بزرگترها، خواسته ها و آرزوها و نیازهای خود را سرکوب می کند و آن‌ها را با فرامین و دستوراتی جایگزین می نماید که بیانگر خواسته ها و آرزوها و نیازهای دیگرانند. بدین ترتیب، آزادی و خود انگیختگی سرکوب می‌شوند و جای خود را به اطاعت و تمکین از آنهایی می دهند که اسارت و بردگی کودک را میخواهند. البته تمنای آزادی و حاکمیت بر سرنوشت خویش و آرزوی رهائی ازسرکوب و در هم شکستن قدرت سرکوبگر همواره در ضمیر ناخودآگاه فرد باقی می ماند و در بیشتر افراد به صورت سمبلیک، خود را در خواب و رویا و اسطوره و غیره نشان می دهد. در مورد برخی از افراد انقلابی، از این هم جلوتر می رود و وارد دنیای آگاه شخص می‌شود و بیان روشن و فرموله ای مثل فمینیسم وآنارشیسم و کمونیسم پیدا می کند و بالاخره در برخی از افراد هم خیانت به خویش جدی گرفته می‌شود و به صورت همنوایی با سرکوبگر و یکی شدن با قاتل و تجاوزگر خویش متجلی می‌شود. مثال این مورد آخر مسلمانان واقعی و معتقد و ملاها و بسیجیان و امثالهم می باشند. 

با توجه به مطالبی که عنوان شد به نظر می رسد که جنبه هایی از جنبش اخیر، خواه از نظر سلبی، مثلاً جنبه ضد اسلامی آن، و خواه از نظر ایجابی، یعنی ارج نهادن به زن و زندگی و آزادی، قابل درک تر می گردند. البته خلاف این در ک هم در مورد نظرات طبقات و اقشاری مصداق پیدا می‌کند که منافعشان با حفظ وضع موجود و تداوم این یا آن جنبه از اختناق گره خورده است. طبقات حاکم یعنی سرمایه‌داران و مدافعین ایدئولوژیک آنها می‌دانند که بحران سرمایه در سطح جهانی آنها را وادار میکند که عمدتاً به مکانیزم های انباشته بدوی یعنی قتل و غارت و قاچاقچیگری برای جبران تنزل نرخ سود خود روی آورند. این درک، طبقات مذکور را به برخورد قدرت مدارانه و اتوریتار با جنبش می کشاند.این طبقات و ایدئولوگ های شان نه تنها می‌خواهند توحش اسلامی را برای سرکوب آینده ما حفظ نمایند و مبارزه را به این یا آن جنبه از ایدئولوژی ضد بشری اسلامی محدود کنند بلکه پا را از این هم فراتر می‌گذارند و سپاه و بسیج و یگان ویژه و امثالهم را هم برای تامین امنیت در ایران فردا لازم می دانند. به جاست که بپرسیم امنیت کدام طبقات محتاج به زنده نگاه داشتن این جانوران است. ولی از طبقات حاکم که بگذریم، بقیه مردم، یعنی همان هایی که مستقیماً در مبارزه انقلابی فعلی شرکت دارند، خواستار تعیین سرنوشت و براندازی ریشه‌ ای سرکوب و اختناق اند و به چیزی کمتر از آزادی بی قید و شرط راضی نمی شوند. زنان به غرور و آزادگی خود می‌بالند و هیزی و تجاوزگری مسلمانان را هدف حملات خویش قرار داده اند و جوانان با به کارگیری تاکتیک های عملیاتی خود انگیخته و تشکیلات پراکنده در عمل دست به کار تحقق دموکراسی مستقیم شده‌اند و ضرورت  هرگونه رهبری و تصمیم گیری از بالا را نفی کرده اند. روشنفکران خواستار جایگزینی تحجر و تنگ‌ نظری مسلمانان با آزادی اندیشه و تفکر انتقادیند و کارگران تقاضای خودگردانی مراکز تولیدی و اداره شورایی آنها را دارند. و همگی یک صدا خواستار انحلال سازمان های اطلاعاتی و امنیتی هستند که روزگار مردم را سیاه کرده اند.  هیچکدام از طبقات و اقشار و گروه‌های اجتماعی درگیر در جنبش انقلابی امروز ایران، بجز بورژوازی، دغدغه حفظ اسلام و سازمان های امنیتی و نظامی سرکوب‌گر را ندارند و نگران این نیستند که برای جنبش رهبری بتراشند تا از همین امروز خودمختاری و آزادی آنانرا سرکوب کنند. شعارها و درخواستهای بخش‌های مختلف جنبش به صورتی کاملا خودانگیخته و آزادانه مطرح می شوند و هیچ گروه و سازمان و مرجع قدرتی نیست که اجازه و اتوریته حذف این یا آن خواست و این یا آن شعار را داشته باشد. هماهنگی جای سلسله مراتب و رهبری از بالا را گرفته و این امر برای سرمایه داری از هر چیزی ترسناک تر است چرا که اعتماد به نفس ما را به خودمان باز می گرداند و قدرت خدا و نمایندگان زمینی اش را از آنها باز می ستاند وآنرا به خود مردم واگذار می کند. طبقات حاکم، اعم از مسلمان و سکولار، به یک اندازه از این فقدان رهبری نگرانند و نمی‌دانند که چگونه این یوغ را دوباره  به گردن مردم بیاندازند. ایدئولوژی اقتدار طلب و اتوریتارکه خواستار رهبری است، خواه در شکل ولایتی و اسلامی آن، و خواه در شکل    سلطنتی اش، تفاوت زیادی با یکدیگر ندارد. برای هردوگروه مردم را بایستی از تعیین سرنوشت و تصمیم گیری باز داشت و آنانرا متقاعد کرد که رعیت و محجور و ناقص العقلند و قادر به اعمال أراده خودشان نیستند و محتاج قیم و ولی و شاه و نمایندگانی اند که به جای آنها فکر کنند و برایشان تصمیم بگیرند و برایشان تعیین تکلیف کنند. حکومت قانون و دولت مقتدری که گویا بایستی از حقوق مردم در مقابل اجحاف گران دفاع کند نیز در همین راستا عمل می کند و این مسئله را از چشم می اندازد که چه کسی قرار است از مردم در مقابل این مدعیان دفاع از حقوق مردم دفاع کند. حتی بسیاری از رفقای چپ خودمان هم اسیر همین توهمات بورژوایی شده اندو فقدان رهبری منسجم و سازمان یافته را ضعف جنبش انقلابی ما قلمداد می‌کنند نه دستاورد آن. این رفقا هم همصدا با طبقات حاکم می خواهند که جوانان و زنان و کارگران و روشنفکران ما را قانع کنند که مبارزه برای حاکمیت بر سرنوشت خویش و آزادی بی قید و شرط و دموکراسی مستقیم را رها کنند و زمام امور خود را به دست رهبرانی بسپارند که به جای آنها تصمیمات لازم را اتخاذ می‌کنند و قدرت تصمیم گیری را از آنها سلب می نمایند و وا دار شان می کنند که به اجرای اراده دیگران بسنده کنند و خودشان دخالتی در تصمیم گیری نداشته باشند.  غافل از اینکه آزادی در مفهوم کمونیستی آن عبارت است از خودحکومتی و دستور نگرفتن از هیچ مرجع قدرت بیرونی. آزادی یعنی تحقق انسان خدایی و بازیافتن قدرت خلق جهان.  آزادی یعنی تبدیل شدن تک تک ما به خدا و اطاعت نکردن و بنده هیچ خدایی بیرون از خود نبودن. آزادی یعنی زنانگی و زاییدن و پرورش دادن جهان و مراقبت از آن. 

این ارج نهادن به آزادی خود و دیگران یعنی ریشه کن کردن استبداد و استثمار.  بکوشیم که در راه تحقق این آرزوها یار و همراه جنبش انقلابی ایران باشیم و به درک بهتر آمال این انقلاب مدد برسانیم.

کامبیز سخائی

حمله جنایتکارانه به مقر مجاهدین
و
نیاز سرمایه به تحکیم و تداوم سرکوب و اختناق در شرایط فعلی

posted in: Persian, مقالات | 0

حمله جنایتکارانه پلیس آلبانی به مقر سازمان مجاهدین خلق نه یک واقعه منحصربه فرد، بلکه حلقه ایست از زنجیره وقایعی که ظرف مدت کوتاهی به صورتی هماهنگ و برنامه ریزی شده در چندین کشور صورت گرفته است. آزاد کردن تروریستی که قصد بمب گذاری در مراسم مجاهدین و کشتار شرکت کننده گان در آن مراسم را داشت، لغو اجازه برگزاری مراسم مجاهدین در پاریس، فشار به رسانه های فارسی زبان جهت محدود کردن و نهایتا تعطیل برنامه های شان، اعلام موضع دولت آمریکا در دفاع از عملیات پلیس آلبانی و غیره حاکی از یک توافق عمومی سرمایه داران در دفاع از وحوش حاکم بر ایران و یاری رساندن به آنها در سرکوب جنبش آزادی خواهانه ایست که پایه های سلطه و زور و استبداد و اسثمار و مردسالاری را به لرزه درآورده است. این همدستی با سرکوب گران و قاتلین و تجاوز گران صرفا معطوف به مجاهدین نیست. هدف این حمله همه آن نیروها و افرادی اند که برای آزادی و الغای بیگانگی و رهائی از ستم و استبداد و استثمار مبارزه میکنند. در کشور خودمان نخستین طلیعه این همدستی و همدلی و نهایتا همکاری با سرکوب گران و قاتلین و تجاوز گران در دفاع رضا پهلوی از نیروهای سرکوب مثل سپاه باسداران و یگان ویژه و جانوران مشابه آنها نشان داده شد و کم کم به جائی رسید که کفتارهایی مثل ثابتی هم جرات ابراز وجود پیدا کردند و ساواکیهای قدیم و وزارت اطلاعاتی های جدید دست در دست هم به جان مبارزین افتادند و به فحاشی هم بسنده ننمودند و دست بکار حمله فیزیکی و حتی جنسی به مبارزین شدند. بدین ترتیب سیر وقایع نشان میدهد که بخشهای بزرگی از سرمایه داری ایران و جهان به این نتیجه رسیده اند که ناچارند که همدل و هم پیمان با وحوش حاکم بر کشورمان به سرکوب جنبشی بپردازند که آزادی خواهی اش محدود به جدائی دین از دولت و حکومت قانون نمی شود و خواهان تعیین سرنوشت وتحقق انسانیت است و به هستی عشق میورزد و ارج نهادن به زن را معیار انسانیت شخص میداند. سرمایه داری ایران و سخنگویان آن یعنی کسانی مثل رضا پهلوی و چاقوکشها و جاهلهای هوادارش به این نتیجه رسیده اند که رادیکالیسم وآزادی مورد نظر جنبشی که در ایران به همت زنان و کارگران و روشنفکران شکل گرفته بدلیل همین خصلت زنانه و غیرهیرارشیک و زندگی پرستانه و آزادیخواهانه اش  همان قدر برای آنها خطرناک است که برای حیوانات حاکم. بایستی توجه داشت که آین نتیجه گیری، رضا پهلوی و چاقوکشهایش را صرفا به ورطه همدلی و هم پیمانی با قاتلان و تجاوزگران حاکم نکشانده بلکه در بسیاری از موارد آنها را به عوامل و جاسوساسان رژیم تبدیل کرده است.

          این سرنوشت غمگین رضا پهلوی صرفا نتیجه خصلت هائی مثل حماقت یا خونخواری نیست که وی از پدر و پدر بزرگش به ارث برده است. این واقعه و زنجیره وقایعی که برشمردیم خواب هولناکی را که سرمایه داری برای ما و بشریت در سر پرورانده است آشکار مینمایند. در شرایطی که سرمایه داری درسطح جهانی گرفتار بزرگترین بحران تاریخ خویش است و نمیتواند گریبان خود را از چنگ این بحران رها سازد و از طرف دیگر سرمایه داری ایران هم نه توان و نه تحمل برآوردن خواستهائی مثل زندگی پرستی زنانه و آزادی بی قید و شرط را دارد ، ما با حمله به مجاهدین و بستن رسانه ها و جلوگیری از تظاهرات و گردهم آئیهای اعتراضی و پدیده مضحکی بنام رضا پهلوی مواجه میشویم که تبلور این خواب وحشتناک و کابوسیست که برایمان تدارک دیده اند. کابوس وحدت همه گرایشات اختناقی و سرکوبگر ایران زیر پرچم اسلام و سلطنت در جهت تداوم و تحکیم سلطه سرمایه.

          آین وقایع و این کابوس صرفا بحران جهانی سرمایه و نیاز آن به هم پیمانی با ارتجاعی ترین و خونخوارترین حکومتها و گروهای اجتماعی برای تسهیل انباشت و کند کردن تنزل نرخ سوداش را آشکار میسازند. افت سود، گردش سرمایه و باز تولید آن را هر روز بیشتر از روز پیش دچار اختلال میگرداند چرا که سرمایه دار را با این امکان روبرو مینماید که وی نتواند سرمایه ای را که وارد تولید کرده است در پایان امر بازپس یابد، چه برسد به اینکه آنرا افزایش دهد. در چنین شرایطی، بخش بزرگی از سرمایه داران به این نتیجه میرسند که انباشت عادی سرمایه که مستلزم گردش سرمایه یعنی بازگرداندن آن به عرصه تولید میباشد، آنقدر خطرناک است که گزینه غارت و قاچاق و اسلام راستین را در دستور کارشان قرار میدهد. بدیگر سخن، سرمایه دست به دامن روشهائی میشود و به مکانیزمها ئی باز میگردد که انباشت را عمدتا از طریق قتل و غارت و قاچاق و بی خانمان کردن تحقق می داد، مکانیزمهائی که مارکس آنها را مکانیزمهای انباشت بدوی مینامید. در دورانهائی که سرمایه داری گرفتار یکی از بحرانهای ادواری اش شده و در عین حال رودررو با جنبشی است که هیچگونه ستم و استثمار و سلطه را بر نمی تابد، بازگشت به این مکانیزمها و و جایگزین کردن روشهای متعارف انباشت با آنها برای بخش بزرگی از سرمایه داران اجتناب ناپذیر میشود. در جنین دوران هائی بخشهای بزرگی از بورژوازی به این نتیجه می رسند که بعوض اینکه سرمایه خود را وارد دور بعد تولید نمایند و کوشش کنند که سود خویش را از طریق بهره کشی از طبقه کارگر بدست آورند واضافه ارزش بدست آمده را انباشت نمایند و بد ین طریق باز تولید سرمایه را تحقق بخشند، بهتر است که سود خود را از طریق قاچاق و قتل و غارت و اینقبیل مکانیزمها بدست بیاورند و در دور بعد هم آنرا در جهت تسهیل و تعمیم همین روند قاچاق و قتل و غارت بکار اندازند. یعنی شریک اقتصادی خود را در سپاه پاسداران و نهادهای مشابه آنها  بیابند و انباشت سرمایه را از طریق همدلی وهمپیمانی با این جانوران ممکن نمایند. اینستکه دیگرخود را حتی ملزم به رعایت همان قانونیت ظاهری و احترام به حداقل حقوق انسانی هم نمی بینند که برای انباشت عادی سرمایه لازم بود.

انباشت عادی سرمایه اگرچه مبتنی براستثمار کارگراز طریق ربودن اضاقه ارزش از کف اوست، ولی آزادی صوری  کارگر و برابری حقوقی وی را هم مفروض میدارد. چرا که در سرمایه داری، این دزدی بایستی از طریق قرارداد کار و با توافق طرفین صورت پذیرد و مبتنی بر خرید و فروش آزادانه نیروی کار باشد و مثل هر قرار داد دیگری ، آزادی صوری و برابری حقوقی را شرط لازم تحقق خود قرار دهد. این روش استثمار و انباشت و بازتولید سرمایه مبتنی برآن، برای تداوم خویش، محتاج به سیاست پارلمانی و ضمانتهای حقوق است. روشهای دیگر کسب سود و انباشت و بازتولید سرمایه که مارکس آنها را مکانیزمهای انباشت بدوی مینامد و تحققشان را منوط به قتل و غارت و خشونت و درندگی عیان و بی پرده میداند، از آنجا که قرادادی و مبتنی بر توافق طرفین نمی باشند، مکلف به رعایت حقوق افراد و به رسمیت شناختن برابری صوری انسانها نیز نیستند. انباشت بدوی نه فقط محتاج به سیاست پارلمانی و ضمانتهای حقوقی و آزادیها فرمال نیست بلکه صرفا از طریق نفی قانونیت و برابری حقوقی و آزادی قابل تحقق میباشد. به عبارت بهتر، نفی برابری و ضمانتهای حقوقی و آزادی شروط تحقق آنند.

اینستکه در شرایطی که انباشت سرمایه و بازتولید آن به مخاطره میافتند، بازگشت به این مکانیزمها ضروی میگردد و به تبع از این امر سر و کله فاشیستها و مسلمانان و دیکتاتورها پیدا میشود و بدنبال آنها هم دون کیشوتها و کاریکاتورها یشان به صحنه می آیند و تراژدی موسولینی و هیتلر را به کمدی ترامپ و رضا پهلوی تبدیل میکنند. اگرچه این کمدی هم به اندازه همان تراژدی خانمان برانداز و خونبار است.

با اعتقاد راسخ به پیروزی آزادی و شکست توطئه های سرمایه داران و مردسالاران و مرگ پرستان و مسلمانان و سلطنت طلبان و فاشیستها.

کامبیز سخائی

بورژوازی، کنترل و انقلاب

posted in: Persian, مقالات | 0

این مقاله نخستین بار در شریه سیاسی و تئوریک گروه قیام سال یازدهم، شماره ۱ ،پاییز۱۳۶۷ با نام مستعار بابک منتشر شده است.

مقاله زیر کوششی است در جهت درک برخی از ویژگی‌های جامعه مدرن، تکوین تاریخی این ویژگی‌ها و راه برون رفت از تنگنایی که نهادها و موسسات مزبور انسان را در آن گرفتار کرده اند.  در ضمن کوشش شده است که با نقد اندیشه همان متفکرینی که نهادها و موسسات فوق را تحلیل و توصیف نموده اند، چگونگی نفی انقلابی وضع موجود نیز تئوریزه گردد.  به دیگر سخن، کل مقاله کوششی است در جهت تدوین تئوری انقلاب از طریق شناخت و نقد وضع موجود، یعنی همان امری که از چند شماره قبل از زوایای مختلف مورد کنکاش قرار گرفته است. 

مقاله با بحث روی مقوله “کنترل” و ابعاد مختلف آن یعنی کنترل بر تن و روان و علم وعمل انسان آغاز میگردد. تئوری و دانش مبتنی بر کنترل طبیعت، خود و دیگران و ویژگیهای این نوع دانش و شناخت در دنباله مطلب توضیح داده میشود. سپس، مسئله از نظر تاریخی بررسی می گردد وپروسه تکوین  کنترل حیات انسان در دوران سرمایه داری موردتعمق قرار می گیرد. این مهم با کندوکاو در تاریخ تشکیل تیمارستان،بیمارستان و زندان تحقق می یابد. پروسه تشکیل نهادهای فوق و علوم متناظر با آنها، روان پزشکی، پزشکی و جرم شناسی، پروسه تاریخی انقیاد انسان در دست نیروهائی “نامرئی” و “غیر شخصی” را عیان می سازد. در پی غیرشخصی شدن کنترل، مسئله تحول ساخت خانواده و نقش پدر و وجدان اخلاقی مورد بررسی قرار می گیرد و عارضه ناشی از این امر یعنی نارسیسزم (خودشیفتگی) بعنوان بیماری مسلط دوران معاصر ریشه یابی می گردد. عملکرد هنر بعنوان ندای انسانیت بیدار و شیوه مبارزه اش با خمود ناشی از کنترل سرمایه قسمت دیگر بحث مارا تشکیل میدهد. در خاتمه كوشش می شود ضمن نقد به تفکری که نهادهای فوق را قدر قدرت و غیر قابل تغییر می پندارد، روش رهائی از چنگال کنترل سرمایه نیز ردیابی گردد. 

مقاله در مجموع خود از يك طرف مبتنی بر دستاوردهای جامعه شناسی معاصر و از طرف دیگر متاثر از اندیشه و عمل انقلابیونی مثل مارکس و چه گوارا و وارستگانی چون شمس و مولوی و حافظ می باشد.

بورژوازی و کنترل

آدرنو ( Adorno ) و هورکهایمر ( Horkheimer) معتقدند که میل به سلطه گری و تحكم از آغاز با اندیشه بورژوازی عجین بوده است.این متفکرین، با نقد اندیشه روشنگران بورژوازی تضاد نهفته در این اندیشه را عیان می سازند. این تضاد به صور مختلف در اندیشه کانت و نیچه و هگل و غیره مشاهده میشود. تضاد بین میل به رهایی از چنگال جبر طبیعی  وخواست کنترل بر طبیت و دیگر انسانها، خواستی که به نوبه خود انسامها را اسير قید و بند جدیدی می کند که مصنوع دست خود وی می باشد: قيد و بند اجتماعی. 

اسارت انسان در چنگال اجتماع، در تفکری ریشه د ارد، که طبیعت را مستقل از انسان می داند و آنرا صرفا بصورت شیئ ای ارزیابی می کند که بایستی مورد استفاده قرار گیرد. این  دیدگاه منفعت گرایانه و تفکر منطبق با آن، یعنی عقل ابزار گونه بدن انسان را نیز “طبیعت” و جدا از وی می انگارد.  بدن و عواطف شخص بعنوان زبانهای متفاوتی برای عشق ورزیدن ارزیابی نمی گردند. بدین جهت جسم شخص نیز مثل هر شیئ دیگری موضوع لذت جوئی استفاده گرایانه قرار می گیرد. پس عشق جنسی، از ابعاد عاطفی و عقلانی آن تهی گشته تبدیل به استفاده از بدن دیگری می گردد .

عشق جنسی، دانش و اخلاق، هريك بنوعي بیان این کوشش دیوانه وار جهت کنترل و کسب قدرت می گردند. کنترل بر بدن دیگری و استفاده از آن بصورت يك شئ ، عشق جنسی قلمداد می گردد و کنترل بر طبیعت و دیگر انسانها و دست کاری کردن و به بازی گرفتنشان علم خوانده می شود و کنترل بر تمایلات خویش و گردن نهادن به اصولی خشك و متحجر تحت عنوان موازین اخلاقی مورد تمجید قرار می گیرد.در همه این موارد، انسان از موضوع رفتارش بیگانه شده و ایندو بصورت موجوداتی بیگانه از یکدیگر تصویر شده اند. 

همین مسئله، یعنی میل به کنترل و دستکاری دیگر انسانها، بوسیله فوکو ( Foucault ) نیز در تحلیل از زندان که بنظر وی یکی از نهادهای تیپیک دوران مدرن میباشد، به چشم میخورد.میل به کنترل انسان ها تا به حدی که هویت خویش را نفی کنند و تمایلات خود را کنار بگذارند و تبدیل به  بیانگر اراده کنترل کننده شوند. البته این همه به صورتی تحقق می پذیرد که شخص خود را آزاد می پندارند و نقش فشار و سرکوب را نفی می کند و کل پروسه را صرفاً برمبنای” اصولی” بودن آن توجیه می نماید.این بحث از نظر تاریخی مستلزم توضیح بیشتری است که در دنباله مطلب به آن خواهیم پرداخت. اما قبل از پرداختن به این مهم بایستی گریزی به هابرماس (Habermas) ) بزنیم و حداقل فهرست وار مسئله انواع شناخت و انواع راسیونالیته را در اندیشه وی متذکر شویم. 

هابرماس میل به تسلط و کنترل را مبنای نوع خاصی از عقلانیت می‌داند. عقلانیتی که در خدمت تکنیک و صنعت قرار دارد. خواست کنترل علاوه بر اینکه عقلانیت متناظر با خویش را به وجود می آورد،  معیار و زبان خاص خود را به دیگر عرصه های حیات نیز تحمیل می نماید. زیبایی، خوبی و صداقت، در پای حقیقت یعنی انطباق با واقعیت، انطباق با فاکت ها،  قربانی می‌شوند. انطباقی که صرفاً در پیش بینی و کنترل نتایج متجلی می گردد. بنابراین، خواست کنترل و دستکاری انسان ها نه فقط از نظر روانی فرد را به انحطاط می کشاند، از نظر معرفت‌شناسی هم ضربات جبران‌ناپذیری بر پیکر وی وارد می‌نماید. برای درک این مطلب بایستی تعریف هابرماس از انواع عقلانیت و پیوند هر یک از این انواع را با احتیاجات انسانی معینی که در مبنای آنها قراردارند مورد بررسی قرار دهیم. علم و عقلانیت ابزار گونه در خدمت کنترل و تسلط تکنیکی است. عقلانیت تاریخی-هرمنوتیک (Hermeneutic)  در رابطه با پراتیک و احتیاج به روابط انسانی و درک متقابل می باشد. و بالاخره عقلانیت رهایی بخش در پیوند با احتیاج فرد و جامعه به آزادی از قیودی است که آنها را از تحقق آمال و آرزوهای شان بازمی‌دارد. در صنعت و تولید، آنچه دارای اهمیت می‌باشد عبارت است از کنترل و پیش بینی نتایج و نیل به اهدافی که قبلا در برنامه‌ریزی مورد نظر بوده اند. وقتی چنین اهدافی مبنای شناخت قرار می‌گیرند، طرز تلقی خاصی از عقلانیت نیزضروری میگردد. طرزتلقی ایکه حقیقت را مترادف با کارا بودن نظر نظر تئوری یا فرضیه می داند. حقیقت یعنی کارایی یعنی بری بودن از حقیقت.

نوع دیگری از راسیونالیته را در گفتگو می یابیم. در مکالمه اضافه بر ضرورت تجانس و امتناع از پریشان گوئی و ادای مقصود، درک متقابل و برقراری دیالوگ نیز مطمح نظر قرار دارد.  در این مورد بر خلاف مورد قبل که با يك مونولوگ سرو کار داشتیم، دو طرف دیالوگ در راسیونال نمودن رابطه تاثیر می گذارند. 

و بالاخره در امر رهائی انسان، امکان تحقق ماهیت خلاق و آزاد وانيورسال بشری است که معیار تشخیص صحت و سقم يك نظر  یاعمل و یا برنامه اجتماعی قرار می گیرد.

بورژوازی خواست کنترل و عقلانیت متناظر با آن را تنهاخواست بشری قلمداد می کند و تنها شکل دانش بشری  قلمداد میکند. حال آنکه این صرفا در دوران حاکمیت سرمایه است که سود ومنطق آن اهمیت جهانشمول یافته اند. از زاویه نگرش انسانگرایانه، طبیعتا احتیاج فرد به رهائی از قیود روانی و اجتماعی وعقلانیت ناشی از این احتياج، یعنی خرد رهائیبخش، اولویت دارد.(۱)

حال که از نظر تئوريك مسئله کنترل و “عقلانيت” مبتنی بر آن تا حدودی شناخته شد، میتوانیم پروسه تکوین تاریخی این مقوله را مورد بررسی قرار دهیم. پروسه ای که منجر به تحت تسلط قرار گرفتن روان و تن و عقل انسان شده است و ما ذیلا با تکیه بر “فوكو” و آنالیز وی او زندان، بیمارستان و تیمارستان به توضیح آن می پردازیم.

تیمارستان و “روان سرگشته”

بحث میشل فوکو در مورد چگونگی شکل گیری تیمارستان از نظر تاریخی، دارای اهمیت بسیاری است. وی نشان می دهد که پروسه واحدی منجر به بوجود آمدن تیمارستان، بیمارستان و زندان شده است. این پروسه در عین حال “دانشهای” متناظر با موسسات فوق را نیز خلق کرده است: روانپزشکی، پزشکی و جرم شناسی.

فوکو معتقد است که در قرنهای ۱۷ و ۱۸، حبس، هر سه عرصه فوق را در بر می گرفته . البته قبل و بعد از این دو قرن، جریان به نحو دیگری بوده است و مشکلات روانی، به نحوی متفاوت با جرم و جنایت مورد “تیمار” قرار می گرفته اند. فوکو دلیل این امر را تصویر خرد گرایانه ای می داند که از انسان در قرنهای ۱۷ و ۱۸ ارائه می گردیده است. تصویری که وجه تمایز انسان را از دیگر موجودات در خردمند بودن وی می دیده. در نتیجه چنین برداشتی از انسان، کسی که خرد خود را از دست می داده، به سطح مادون انسانی تنزل میافته و مستحق برخوردی متناسب با این حالت جدید خویش می شده است. در نتیجه، برخورد خشن و وحشیانه محافظین با محبوسین از نظر اخلاقی مشروع جلوه گر می شده است.

بهر حال در این دوران دیوانگان را در کنار مجرمین و فحشا ، و دیگر “گناهکاران” در يك مكان حبس می کردند. غرض از حبس هم،  تراپی، حتی به مفهوم تیمارستانی کلمه نیز نبوده است. مسئله، صرفأ عبارت بوده است از بیرون راندن کسانی که به نظم اخلاقی موجود پشت پا زده اند و بدین خاطر نیز می بایستی”پاك” ، و یا به قول جانوران حاکم بر کشورمان تعزیر  گردند.  و باز به همین دلیل بود که، روان و تن و اجتماع، در عین حال مورد مداقه و جراحی قرار می گرفتند و نقشهای روانپزشک و پزشك و جرم شناس با هم ترکیب شده بودند. دیوانگی و بیماری و قانون شکنی، به يك ميزان شخص را ازگستره اجتماع بیرون می رانده است.

جذامخانه و محکوم نمودن جذامیان به اسارت در اماکن مخصوص، مدلی بود برای طرز برخورد به مسائل و مشکلات روانی، اجتمایی و جسمی افراد در قرن ۱۷ و ۱۸. “جذامی” که از یک بیماری جسمی رنج می برد به همان ترتیب مورد لعن و نفرت اجتماع قرار میگرفت که “دیوانه” و “دزد” و “روسپی” و “همجنس باز” و غیره. همه در اماکن مخصوصی حبس می شدند که بر طبق طرح جزامخانه شکل گرفته بودند.

قرن نوزده شاهد شکل گیری بیمارستان به مفهوم امروزین کلمه میباشد. این نهاد دارای عملکردی متفاوت است: “تراپی”. در اینجا، کوشش میشود، سرکوب بیرونی را تحت عنوان مسئولیت دادن به فرد، درونی کنند و از خود شخص بخواهند که نگهبان و “کنترول چی” خویش باشد.

تیمارستان جدید، در درون خویش ” دکتر”  را به عنوان تجسم نقش پدری که در عین حال با نقش های قانونگذار و قاضی نیز ترکیب شده بود پرورش داد. ” دیوانه”، دیگر نه یکبار بلکه به طور منظم محاکمه می شد مورد قضاوت قرار می‌گرفت و تا زمانی که ” مداوا”  نشده بود، این کار ادامه می یافت.

 شباهت بحث فوکو با تحلیل گافمن (Goffman) از نهادهایی مثل تیمارستان و زندان و غیره و یا به قول خودش نهادهای که دربرگیرنده همه جوانب زندگی فرد می باشند (Total Institutions) چشمگیر است. در این نهادها، انسان به صورتی ساختگی، دوباره به خانواده بازگردانده میشود. همه اعمال وی از مهم ترین تا بی اهمیت ترین آنها، تحت کنترل جانشینان پدر و مادر انجام می شوند. حتی خواب و خوراک شخص نیز دیگر تابع اراده وی نیستند و مربوط به تصویب روانپزشک و زندانبان می گردند. به قول گیدنز(Giddens) انسان قبیل نهادها به حالت کودکی بازگشت می کند و اگر بخواهیم با مقولات روانکاوانه صحبت کنیم، خطر بازگشت روانی (Regression) به مراحل اولیه زندگی وجود دارد.

جالب این است که، پیوند این امور، یعنی کودکی تداوم یافته، سر براه بودن، نظم و ترتیب بیرون از شخص، و کار به عنوان فعالیتی بیگانه از خود، در تحلیل فوکو نیز به چشم می‌خورد. وی خاطر نشان می سازد که در تیمارستان های اولیه، که بعدا به صورت مدل تیمارستان مدرن  از قرن ۱۹ به بعد، به کار گرفته شدند، تراپی و کار به هم گره خورده بودند. تراپی به مفهوم درونی کردن مفاهیم جهان خارج در نظر گرفته میشد.  مفاهیمی که در قالب فرامین دکتر و دیگر کارکنان تیمارستان شکل گرفته بودند و تبدیل شدن شخص را به مجری این فرامین، درمان جلوه می دادند. انجام فرامین بدون ضرورت حضور فیزیکی شخص فرمان دهنده، مورد تمجید قرار می‌گرفت و مداوا تلقی می‌گردید. بیگاری منظم در خدمت همین هدف یعنی سر به راه نمودن   “دیوانه”  قرار داشت.

پزشکی و پیکر بی جان

تیمارستان، صرفا روح شخص را به بند می کشید  و  ویرا وادار می نمود که خود را فریب دهد و تمایلات غیر را به عنوان آرزوها و تمایلات واقعی خویش ارزیابی کند و عدول از این امر را نیز، خروج از دنیای انسان های عادی قلمداد نماید. بیمارستان و پزشکی مدرن نیز، همین شیوه را در مورد بدن شخص به کار می برند.

 سرمایه داری با خرید و فروش نیروی کار، پیکر فرد را به صورت شیئی مستقل از وی به خدمت می‌گیرد.  به دیگر سخن در این نظام، فرد با بدن خود به عنوان یک وسیله برخورد می کند. وسیله ای که می تواند در خدمت کس دیگری نیز قرار بگیرد. ولی این امر که به دلیل حاکمیت سرمایه کاملاً طبیعی به نظر می رسد، چیزی است به غایت غیر طبیعی و مغایر با ماهیت انسان.

پرورش انسان به نحوی که بتواند خود را از پیکر خویش جدا کند و در عین حال به اعمال عادی و روزمره نیز بپردازد. مستلزم تحولی بنیادین در نحوه زندگی است. شخص بایستی از بدن خارج شود و به قول معروف قالب تهی کند. جسد وی می بایستی در عین حال از نظر بیولوژیک زنده و فعال باشد تا بتواند اراده شخص دیگری را که بیرون از آن است، متحقق نمایند.

رایش و متفکرین مکتب فرانکفورت هر یک به نحوی  به این مسئله برخورد کرده اند و تسلط کار مرده و کار زنده را در مورد بدن انسان نشان داده اند. رایش، در تحقیقات کلینیکی خود بدین نتیجه رسید که ” قرائت”  و تفسیر بدن شخص و فرم ماهیچه ها و انقباض آنها  میتواند به عینه مثل تفسیر خواب و دیگر سمبل های  شخص، تمایلات سرکوب شده ی موجود در ضمیر ناخودآگاه را سازد. همانطور که بیان این تمایلات شخص را از چنگال ضمیر ناخودآگاه رها می سازد، رهایی از خشکی و انعطاف ناپذیری ماهیچه ها نیز، بدن وی را از قید این زمین آزاد می نماید، امری که بنوبه خود به رهایی توتاليته شخصیت فرد نیز مدد می رساند. نکته مهم اما در این است که چرا در وهله اول چنین تحجری بوجود می آید و يك چنین میزانی ازعدم انعطاف چه احتیاج اجتماعی را ارضاء می کند؟

متفکرین مکتب فرانکفورت با تکیه بر بحثهای مارکس و فروید، به این نتیجه می رسند، که سرمایه داری، جهت ادامه حیات خویش و تداوم خرید و فروش نیروی کار، ناگزیر است که حیات را از بدن جدا نماید. اینچنین بدنی که از زندگی شخص جدا و مستقل شده است، مثل هر ابزار دیگری قابل کنترل می باشد و می تواند دستکاری گردد و بنحو دلخواه بکار برده شود .

مسئله فوق، یعنی نیاز سرمایه به پیکری مستقل از انسان، ما را به موضوع دیگری رهنمون می شود که بوسیله فوکو مورد بررسی قرار گرفته است . این موضوع عبارتست از پیدایش پزشکی جدید مبتنی بر آناتومی و تولد کلینیك. نکته ای که در اینجا مورد نظر ماست اینکه، پزشکی جدید خط فاصل بین مرده و زنده را از میان برداشت و تبیین حیات را منوط به شکافتن کالبد بیجان متوفی دانست. این امر، یعنی جسم مرده را کلید حل معضلات پیکر زنده خواندن، بنظر ما طلوع خونین دوران سرمایه صنعتی را بیان می دارد. دورانی که در آن، بدن وسیله ای صرف در خدمت اهداف شخص دیگری قرار دارد و تحت کنترل وی عمل می کند.

بنا بر این، تولد پزشکی مدرن، و مبتنی بر آناتومی و کالبدشکافی، در عین حال عبارتست از شکل گرفتن شیوه تفکری که بدن را جدا و مستقل از روان شخص مداوا میکند و هر دو را بعنوان امور خارجی نسبت به فرد وحیات وی ارزیابی می نماید. بدن صرفا بر مبنای قوانین بیولوژيك عمل می کند ودرستی و نادرستی این عملکردها هم نه بوسیله شخص ، بلکه  به وسیله فردی بیرونی بنام پزشک تشخیص داده می شود. شخصی که مدلش برای اعضاء و بافتهای بدن زنده، اعضاء و بافتهای مرده اند. 

خلاصه کنيم، سرمایه داری عبارتست از تسلط کار مرده بر کار زنده، خرید و فروش نیروی کار و بیگانگی انسان از کار و فعالیت خویش. این نظام، ناگزیر است بدن و قوای فعاله شخص را به ابزاری تبدیل نماید که از وی قابل انتزاعند.این انتزاع و جدایی بدن شخص از وی، مترادف با تبدیل او به موجودی بی جسم و پیکر وی به جسمی بدون جان می باشد. ولی این جسم بدون جان، در عین حال، بایست با ظاهری زنده و فعال، مجری اراده و تمایل شخص دیگری باشد. پیکر مرده فرد، تجسم حیات شخص دیگریست. مرده زنده است و زندگی این بدن در گرو مرگ و تحجر آن میباشد. چرا که اگر به معنای واقعی کلمه زنده باشد، دیگر جسمی بی جان نیست و بیانگر تمایل و اراده خود می گردد. امری که به مفهوم عدم اجرای تمایل غیر است و مبنای سر کشی.

زندان و کنترل

نویسنده این سطور، در جای دیگری (۲) ضمن توضیح افکار پاشو کانیس (Pasuknis) این مطلب را تحلیل نموده است که زندان و مجازات کمیت پذیر، رابطه ای ناگسستنی با مناسبات سرمایداری و تولید کالائی دارند. همانطور که در آنجا توضيح داده ایم، همان پروسه ای که کار و فعالیت انسان را از ویژگیهایش تهی می گرداند و بصورت ارزش، آنرا به سطح کار مجرد تنزل می دهد، فاعل این کار و فعالیت یعنی انسان را نیز به شخصيت مجرد حقوقی و بالاخره روابط مشخص وی با دیگره انسانها را به امری مجرد از ایشان بنام قانون مبدل می کند.

جامعه سرمایه داری، جامعه زدودن کیفیت هاست. تفاوت های ماهوی، در این نظام، فاقد مفهوم و معنای خاصی است. تفاوت پدیده ها صرفا در کمیت های متفاوت آنهاست. مسئله در مورد اختلافات موجود فی مابین انسانها نیز به همین ترتیب می باشد. همه تفاوت ها را می توان به کمیات متفاوتی از کارمجرد تحویل کرد و گوناگونی انسانها را به مقادیر مختلفی از حقوق و وظایف تنزل داده.

مجازات و زندان نیز از حالت ماقبل سرمایه داری آن خارج شده اند. مدت حبس، مثل هر مبادله دیگری ہر طبق قانون ارزش، معادل با زمان کاریست که شخص از دیگری و یا ازجامعه به زور و یا با نیرنگ گرفته.  یعنی زمان کاری است که معادل آن را نپرداخته و قرارداد را زیر پا گذاشته است. این مسئله یعنی مجازات و زندان و پرداخت جریمه درازای عدول از قرارداد، یکی از مبانی لازم جهت درونی کردن اصل مبادله در ذهن انسانهای اسیر در چنگال سرمایه است.

میشل فوکو، در دوران اخیر، بنوعی بحث پاشوکانیس را دنبال می کند. وی معتقد است که زندان در مفهوم مدرن آن، با حبس و تادیب ادوار قبلی متفاوت است.

عملکرد اصلی زندان که مقوله ای خاص دوران مدرن است، کنترل بی حد و حصر ہرحیات فرد می باشد. شکنجه و آزار جسمی و انتقام که در مبنای سر کوبهای ادوار قبلی قرار داشتند، تعیین کننده ویژگی زندان در مفهوم بورژوائی کلمه نیستند. در اینجا، باز گرداندن هر چه زودتر فرد به بازار کار و از سر گرفتن استثمار وی مطرح است. بدین منظور، ہر خلاف ادوار قبل که محبوس در سیاه چال و دور از چشم، نگاه داشته می شد، زندان بصورتی ساخته می شود که زندانی همواره در مقابل چشم نگهبان و تحت مراقبت وی باشد. حتی شبها نیز خاموش کردن چراغ جایز شمرده نمی شود.

زندان را میتوان به يك معنی، نهاد تيپيك دوران مدرن دانست. نهادی که در آن بدون زجر و شکنجه جسمانی مستقیم، خود بودگی فرد نفی و آزادی و خودانگیختگی اش در هم شکسته می شود. شخص، در زندان، وادار به گردن نهادن به نظمی می گردد که بهیچوجه ناشی از تمایلات او نمی باشد. وی در عین حال می داند، که تنها شرط رهایی اززندان بیرونی عبارت است از درونی کردن این زندان. تا زمانی که این نظم بیرونی، درونی نشده و شخص به دست خویشتن، فرد یت خود را کاملأ نفی نکرده است، مراقبت از وی زیر نظر نگهبان امری است اجتناب ناپذیر.

در زندان حاکمیت قانون تا حدودی دچار وقفه می گرد د وخودکامگی مقامات  حاکمه زندان جای آن را  می گیرد. اینان میتوانند در مورد ضرورت یا عدم ضرورت تداوم مدت حبس شخص تصمیم بگیرند. در اینجا دیگر همه بطور یکسان تابع قانون نیستند، بلکه به نسبتی که نظم سرکوبگر خارجی را درونی کرده باشند به امتیاز “بهره وری” از برابری در مقابل قانون دست می‌یابند. معیار سنجش برای این درونی شدن نیز، اعمال و رفتار زندانی است که بدون وقفه زیر نظر نگهبانان و دیگر مقامات زندان قرار دارد.

به زبان ساده زندانی تنها زمانی می تواند از زندان خلاص شود که به عوض مقامات زندان، خود وی اعمال و رفتار خویش را کنترل نماید و کوچکترین انحرافی را از نظم سرکوبگر تحمیلی برای خویش جایز نشمارد. برپا داشتن زندان در درون و گماشتن خویشتن به نگهبانی از این زندان، تنها وسیله ی خروج از زندان بیرون و رهایی از مراقبت نگهبان بیرونی است.

جالب اینجاست که مکانیزم‌هایی که در تکوین زندان مدرن سهم داشته اند،همان مکانیزم های نظام سرمایه داری بوده اند. جدا کردن زندانیان از یکدیگر و تحت نظر قرار دادن یک به یک آنها، بسط کنترل بیرونی حتی به جزئی‌ترین اعمال و رفتار شخص و تشویق شخص به درونی کردن این کنترل همه جانبه  بیرونی و نامرئی نمودن آن، تحمیل نظمی بی معنی تحت عنوان بیگاری حتی موقعی که کوچکترین فایده اقتصادی نیز در مد نظر نبوده است.

 تحلیل نهاد هایی از قبیل تیمارستان و بیمارستان و زندان، مبانی شکل‌گیری انسان مورد نیاز سرمایه را عیان می سازند. خانواده و تحولات آن نیز ابعاد دیگری از این قضیه را روشن می کنند. این امر به خصوص در مورد ویژگی‌های روانی انسان مورد نیاز سرمایه داری متأخر مصداق پیدا می کند. مکتب فرانکفورت سهم بسزائی در روشن کردن این ویژگی‌ها داشته است و ما ذیلا به بررسی آن می‌پردازیم.

خودشیفتگی و افول اتوریته پدر

همانطور که میدانیم، استثمار از طریق اضافه ارزش نسبی، مستلزم بالا بردن راندمان کار است. این امر نیز به نوبه خود افزایش حجم ماشین آلات  را طلب میکند و ماشین آلات بیشتر،  طبیعتا روی مواد اولیه بیشتریکار میکنند. در نتیجه، سهم آن بخش از سرمایه که صرف خرید ماشین آلات و مواد اولیه و مواد کمکی مثل سوخت و غیره می شود، یعنی سرمایه ثابت، نسبت به سرمایه ای که صرف خرید نیروی کارشده، یعنی سرمایه ی متغیره می شود 

از طرف دیگر، میدانیم که اضافه ارزش، صرفا ازطریق استثمار نیروی کار  بدست می آید و چیزی نیست مگر مابه التفاوت ارزش نیروی کار و ارزش کار. سرمایه دار نیروی کارو یا توان کار کردن را از کار گر می خرد و در عوض از کار وی استفاده میکند و این امکان و توان را،  وقتی به واقعیت تبدیل شده، از آن خویش می سازد. بنابراین، هر چه نیروی کار بیشتری در اختیار داشته باشد، آنرا بکار بیشتری تبدیل می کند و در نتیجه اضافه ارزش زیادتری بدست می آورد .

سرمایه داری متاخر، با بسط اضافه ارزش نسبی، آبشخور خود را خشك می کند. سهم سرمایه متغیر نسبت به سرمایه ثابت كاهش می یابد، کارگران کمتر در مقابل ماشین آلات و مواد اولیه مورد استفاده قرار می گیرند و اضافه ارزش کمتری نسبت به سرمایه بکارگرفته شده، حاصل می گردد. نرخ اضافه ارزش، یعنی نسبت اضافه ارزش به سرمایه مصرف شده کاهش می یابد.

سرمایه، جهت جبران این زیان، یعنی نرخ اضافه ارزش کاهش یافته، در صدد برمی آید بر حجم آن بیافزاید.  امری که با افزودن بر حجم تولید امکان پذیر است. تولید افزایش یابنده، بایستی مصرف در حال گسترش را نیز به همراه خود داشته باشد، وگرنه سرمایه دارآب در هاون کوبیده و در عوض نیل به حجم سود بیشتر، زیان بالاتری را متحمل شده است. بنابراین بایستی مصرف افسار گسیخته و سلیقه های سطحی و تغییر یابنده و ذوق قابل دستکاری دامن زده شود. همه چیز باید سطحی و قابل تغییر گردد. از خوراك و پوشاک گرفته تا ذوق و سلیقه هنری و فرهنگی و بالاخره روابط زن و مرد. لذت را بایستی در کمیت مصرف و افزایش این کمیت جستجو نمود، نه در کیفیت و محتوای آن. غذای بیشتر، لباس مد روز، روزنامه کسی الاانتشار، کتاب پر فروش، موسیقی پر شنونده، فیلم و تئاتری که بیشترین بلیت را فروخته اند بالاخره روابط جنسی بیشتر، نمونه هایی از استدلال و رآسیونالیته مورد احتیاج سرمایه در دوران حاضر را نشان میدهند. این امر در مورد احزاب سیاسی و حتی مدعیان انقلاب نیز مصداق پیدا میکند، اینان نیز معیار اعتبار اعمال و گفتارشان را  تعداد بیشتر رآی دهندگان و یا هواداران و یا اعضای خویش قلمداد مینمایند.

سخن کوتاه، حجم مصرف معیار لذت و کمیت، معیار صحت و سقم ادعاها شده است. سرمایه، احتیاجات خویش را تبدیل به مبنای عاطفی و عقلانی رفتار انسان نموده است و عواطف وی را فقیر و عقل او را تیره گردانده. چگونگی انجام این مهم در سرمایه داری متاخر، مستلزم بررسی استرکتور روائی انسان اسیردر چنگال این مناسبات است. این استرکتورعمدتا بر مبنای نارسیسیسم یا خودشیفتگی قرار دارد. خود شیفتگی تداوم یافته ای که نتیجه تحول نقش خانواده وپدروبه تبع از آن، ضمیر ناخودآگاه ووجدان اخلاقی در دوران اخیر می باشد. امری که ذیلا به اختصار بدان خواهیم پرداخت.

سرمایه داری قرن اخیر، خواه از نظر اقتصادی و سیاسی و اجتماعی و خواه از نظر روانی دستخوش تحولاتی جدید شده است. به همان میزان که اضافه ارزش نسبی، به شکل اصلی بیگانگی انسان از خویشتن تبدیل می شود استرکتور روانی بشر نیز دستخوش سرگشتگی جدیدی می گردد. سرگشتگی که در بیشترموارد، با نابسامانیهای روانی دورانهای قبل یعنی دوران اضافه ارزش مطلق و یا دوران انباشت بدوی متفاوت است.

استرکتور، یا ساختار روائی انسان در دوران تفوق اضافه ارزش نسبی، انسان مصرفی، در خدمت این شعار عمل می کند: “همرنگ جماعت شو”. عدم همرنگی با اکثریت، رسوائی به بار می آورد و بایستی از آن پرهیز کرد. ببینیم این امر چگونه مکانیزمهای روانی را طلب میکند. 

می دانیم که سرمایه داری قرن قبل محتاج انباشت، کار منظم تا حد وسواس، احترام متقابل و فقدان در گیری در روابط عاطفی بود. این احتياجات از طریق مکانیزمهای روانی خاص  در درون شخص نهادی و بطور اتوماتیک بوسیله وی ارضاء می شوند. وجدان اخلاقی و ضمیر ناخودآگاه به به ترتیب بیانگر احتياجات سیستم و فرد بودند  و”اگو” یا  “خود” نتیجه ترکیب ایندو.

 جریان از این قرار بود که از کودکی کنجکاوی و خود انگیختگی انسان سرکوب می شد و فرامین پدر و مادر جایش را می گرفت. این فرامین آرام آرام بوسیله كودك نهادی می شدند و جنبه بیرونی خود را از دست می دادند. چرا که سر کشی، با تنبيه و”كتك” مورد پذیرائی قرار می گرفت و یا خطر از دست دادن ” محبت ” والدین را در بر داشت. این بود که کودک بعد از مدتی کلنجار رفتن بالاخره تسلیم می شد و خود را به فراموشی می سپرد و خواستهای پدر را خواستهای خویش قلمداد می نمود و هویت خویش را از دست میداد و نقش پدر را می گرفت. نفی تمایلات خویشتن و پذیرش فرامین بیرونی به جای آنها، مستلزم زدوده شدن خاطره خود انگیختگی از يك طرف و بیرونی بودن فرامین از طرف دیگر بود. همه چیز بایستی بدست فراموشی سپرده می شد. ضمیر ناخود آگاه، آن تاريك خانه ای بود که این خاطرات فراموش شده در بطن آن پنهان می گشت.

يك چنين استرکتور روانی که تمایلات خودانگیخته انسان را به دنیای تاریك ناخود آگاه وی رانده است و آگاهی وی را به اشغال نیروهای بیگانه ای در آورده که شخص آنها را خودی می پندارد، محتاج کنترلی شدید است. کنترلی که اجازه هیچگونه سرکشی به تمایلات سرکوب شده پنهان در ضمیر

ناخودآگاه نمی دهد.نظم و وسواس، ترس، تحجر درسطح فکر و عاطفه و بدن، اصول ثابت و تغییر ناپذیر اخلاقی ،اجتماعی و فرهنگی و غیره از نتایج این ساخت روانی بودند.این کنترل ونظم، صرفه جوئی را بخودی خود تبدیل به فضیلتی اعلاء نموده بود و آنرا به همه عرصه ها بسط میداد: صرفه جوئی در پول، وقت، خوراك و غیره،. مصرف کمتر در خدمت انباشت بیشتر.

سرمایه داری متاخر، احتیاجات دیگری دارد. احتیاجاتی که قبلأ ذکر کردیم و نهایتا در مصرف افسار گسیخته متبلورمیشوند. مصرف افزایش یابنده مستلزم  نیازهای است که هر دم دستخوش تغییر و گسترش باشند. سرمایه داری جدید جوع را به جای گرسنگی قرارداد و حرص را  جایگزین تمایل نمود. هر یک از اجزای شخصیت فرد نیازمند شیء خاص بودند و او را به سوی مزبور   می کشیدند.

 وجدان اخلاقی که تجسم فرامین پدر بود، امروزه نمی تواند احتیاجات سرمایه را ارضاء کند. فرامین یک فرد، خواه ناخواه دارای مرزهای معینی می باشند و قابلیت تغییر شان محدود به حدودی است که قابل انعطاف نمی باشند.

 انسان مورد نیاز سرمایه داری دوران اضافه ارزش نسبی، بایستی فاقد هر گونه معیار و میزان ثابتی برای ارزیابی ارزش هایش باشد. ذوق و سلیقه ای وی بایستی قابل دستکاری بوده زیرا به دنبال محرکهای بیرونی بکشاند. به طور خلاصه، وی بایستی چشم به بیرون انداخته و صرفاً در پی اکثریت روان باشد، نه اینکه از وجدان خویش دستور بگیرد.

 بنابراین، اتوریته پدر و بدنبال آن وجدان اخلاقی در هم شکسته می شوند و پدر های متعدد که هر یک متخصص امری هستند جایگزین وی می گردند. خانواده، اگرچه نقش خویش را در سرکوب خودانگیختگی کودک کماکان ایفا می کند، ولی به عوض اینکه فرامین پدر را به جای این خود انگیختگی بنشاند، فیگورهای مختلف اجتماعی را به میان می آورد. فیگور هایی که هر کدام در عرصه ای خاص از حیات کودک دارای کارآیی و معلومات بیشتری نسبت به پدر وی می باشند. از لحظه تولد تا دم مرگ،” متخصصین” مختلف فرد را احاطه کرده اند. چهره‌های ناآشنا ولی “وارد” که عملکرد پدر به عهده آنان محول شده است.

 در چنین شرایطی نارسیسیزم اولیه در نتیجه عدم وجود فیگور پدری و یا از بین رفتن اتوریته او تداوم می یابد. خودشیفتگی که در اوایل کودکی امری ضروری و مفید به حال فرد می باشد، در صورت تداوم، وی را همواره وابسته به دیگران و فاقد هویت نگاه می‌دارد. کودک بدلیل ضعف خود ناگزیر از تکیه به دیگران است، دیگرانی که ادامه حیات ویرا امکان پذیر می سازند، تغذیه اش می کنند واو را از گزند خطرات در امان نگاه می دارند. نارسیسیسم بیان این دوران بی خبری و تکیه صرف بر دیگران است دورانی که شخص در آن صرفاً در غم خویش است و حل همه مشکلات خود را از بیرون می طلبد.  این ناتوانی مطلق و وابستگی به دیگران، حداقل در سطح فرمال از طریق تشکیل وجدان اخلاقی و همانند گردی با پدر و پذیرفتن نقشهای اجتماعی تا حدودی کاهش می یابد کودک با تبدیل شدن به سایه پدر و درونی کردن ارزش های وی، خود را توانا می بیند دیگر وابسته به پدر نیست، خود اوست محتاج نیست، بلکه برآورنده احتیاجات دیگران است و قس علی هذا.

در دوران اخیر سرمایه داری چنین وضعیتی پیش نمی آید. پدر دیگر اتوریته سابق را ندارد و همانند گردی با وی، کودک ناتوان را به فرد بالغ و توانا تبدیل نمی کند.  خود پدر نیز، آنقدرها توانا به نظر نمی‌رسد. وی مرد قرن قبل نیست. کاری از دستش بر نمی آید و خودش نیز برای کوچکترین مسائل محتاج مشاوره تخصصی دیگران می باشد. در اثر رشد تخصص و تقسیم کار افراطی و اتمیزه شدن انسان ها، وی دیگر نه تکیه گاه مادی محکمی است و نه  اینکه از نظر عاطفی قادر است امنیت لازم را برای فرزند خویش تامین نماید.

کاهش و یا حتی درهم شکسته شدن اتوریته پدر که به نوبه خود اهمیت همانند گردی با وی را زایل می سازد  امریست که کودکی فرد را تداوم می بخشد. کودک به عوض خروج از دنیای خود و گام نهادن به جهان خارج همواره در جستجوی جانشینان پدر است. احساس عمیق ناتوانی، منجر به نارسیسیزم و طلب کمک از تمام اطرافیان می گردد. البته این کمک خواستن، از آنجا که کودکانه است و شخص خود را ملزم به ایجاد رابطه در قبال آن نمی بیند، به صورتی خودخواهانه و اگوئیستی بروز می کند. فرد احتیاجات  دیگران را نمی بیند و آنقدر در دنیای خود غرق است که فرصتی برای توجه به دیگران ندارد و تازه اگر هم به فرض محال به موجودیت ایشان وقوف یابد، در درون خود امکان و توانی سراغ ندارد تا به مدد دیگری بشتابد. درست مثل اطفال که گمان می کنند جهان برای تمتع آنها آفریده شده است و قائم به ذات نمی باشد.

 شرایط و اوضاع و احوال تغییر یافته، طبیعتاً، شیوه های جدیدی از مبارزه را نیز طلب می نمایند. هنر بعنوان یکی از اساسی ترین وسائلی که انسان جهت رهائی از کسالت زندگی تکرار شونده و روزمره بکار می گیرد، از زمره شیوه هائیست که دستخوش چنین تحولاتی می گردد. هنر امروز اگر بخواهد بیداری انسان بهت زده معاصر را وجه همت خویش قرار دهد ناچار است به شیوه ای متفاوت با هبر دیروز ارائه گردد. آدرنو این مسئله را با دقت مورد تعمق قرار داده است و لازم است حداقل اجمالا بحث وی را از نظر بگذرانیم.

نقش هنر، مخدر یا برانگیزنده

 آدرنو معتقد است که هنر بایستی تضاد نهفته در وضع موجود را از حالت خفته و پنهان خارج نماید و آنرا بصورت برجسته و عیان در مقابل انسان قرار دهد. در دوران سرمایه داری کلاسيك، یعنی دوران رقابت آزاد و تنازع بقاء عملکرد هنر عبارت بود از تصویر کردن جهانی هارمونيك و بری از جنگ همه برضد همه.  این تصویر که في المثل در موسیقی کلاسیک بچشم میخورد، تضاد وضع موجود را با شرایط ایده آلی که می توانست وجود داشته باشد، عیان می کرد. انسان گرفتار در تنا قضات اجتماعی آن دوران، با شنیدن این موزیك به تعمق واداشته می شد و شور و شوق برپاداشتن جامعه ای عاری از تنا قضات فوق ونفی مناسبات موجود، که وی را محکوم به یك چنین زندگی حقارت باری نموده بود، در وی بیدار می گشت.

عملکرد هنر در سرمایه داری معاصر تغییر یافته است.امروز که همه چیز منظم و هارمونیک و بابر نامه بنظر می رسد، هنر موظف به بیان ناهماهنگیها و تناقضات نهفته در بطن این سکون وهارمونی دروغین است. بدین جهت، هنر دوران قبل نه تنها دیگر قادر به اجرای عملکرد انقلابی قبلی خود نیست، بلکه مخدر نیز می باشد.هنر در مفهوم اسیل و انتقادی خود،امروزه بایستی دقیقا در خلاف جهت فوق گام بردارد و نابسامانيها و عدم هماهنگیهای آنرا برجسته نماید .

مسئله فوق در نثر آدورنو نیز بچشم می خورد. وی با ثقیل نویسی و ایهام در صدد است که خواننده را از انفعال و پذیرش غیر انتقادی آنچه می خواند باز دارد و وی را به تعمق وادار نماید. وی با نوشتار پیچیده و پر ایهام خود، در جهت نقد بر پیشداوری ابلهانه ای گام بر می دارد که جهان را کاملا منظم می‌پندارد و معتقد است که هر پدیده ای بر موضع معینی قرار گرفته و خلاصه همه چیز روشن و ساده میباشد و شناخت جهان احتیاجی به دخالت محقق ندارد و انعکاس صرفا جهت نیل به این مقصود کافیست.  حال آنکه برغم آدرنو،سرمایه داری معاصر مملو از تضاد است و هارمونی ظاهری آن چیزی نیست مگر پرده ساتری که واقعیت زندگی انسان ها را از دیده ی آنان پنهان می دارد. نظم موجود نه فقط آن چیزی نیست که به چشم می‌آید، نه فقط به سادگی قابل شناخت نمی باشد، بلکه اصولا نظمی در کار نیست و هیچ پدیده ای در این جهان در جای خود قرار ندارد.

 بحث فوق می‌تواند بعضاً حقیقتی را در درون خود نهفته داشته باشد، به خصوص که در این بحث سرمایه داری جوامعی مثل ایالات متحده آمریکا را در نظر داشته باشیم. جامعه ای که در آن انسان ها بسته عروسک های کوکی و برنامه ریزی شده تنزل یافته اند و الگوی پیوندشان با یکدیگر ارتباط پیچ و مهره های ساعت است. جامعه ای که در آن، افراد به هیچ وجه نظم موجود را به زیر سوال نمی‌برند و صرفاً وظایفی را اجرا می‌کنند که سیستم برایشان مقرر داشته است. ولی در عین حال، نبایستی خطر نخبه‌گرایی نهفته در این قبیل مباحث را نیز از یاد برد و فراموش نمود که فاشیسم و نازیسم هم مردم را “مومی” در دست رهبران می دانستند. این امر به خصوص در مورد جوامعی مثل ایران مصداق پیدا می کند. جوامعی که از یک قیام شکست خورده سر بر می آورند و بورژوازی آنها در صدد است، گناه نابسامانی های ناشی از شکست قیام را به گردن قربانیان این شکست بیاندازد و شیوه نگرش خود را به عنوان راه نجات از این وضع وانمود نماید. پاره تو(Pareto) و میکلز(Michels) و امثالهم نیز در شرایطی مشابه، یعنی قیام شکست خورده و ضد انقلاب در حال رشد، به تدوین تئوری های نخبه گرایانه خود پرداختند.

 خطر دیگر یک چنین بحثی عبارت است از سقوط به ورطه فرمالیسم و یا به قول خودمان “نحوی” شدن. نحوی، بدین معنا که صرفاً به قواعد صرف و نحو می‌پردازد و آنقدر در فرم غرق میشود که اصولا محتوای مسئله را به دست فراموشی می سپارد.

غرض اینکه، دامن زدن به بینش انتقادی و مشکوک کردن خوش باوران نسبت به وضع موجود، از آنجا که در جهت نفی ساده انگاری و ساده پسندی گام برمی‌دارد، انقلابی است. ولی، نخبه گرایی که خود بیان دیگری از طرز تفکر عامیانه و غیر انتقادی نسبت به وضع موجود است و صحت و سقم این ادعا ها را با ارزش های مسلط محک می‌زند، نه فقط پیش داوری های ظاهراً با صلابت حاکم را آماج حملات خود قرار نمی‌دهد، بلکه در تداوم و تحکیم آنها نیز می کوشد.

 حال که صحبت به نقد نظرات متفکرینی مثل آدرنو کشیده شده است فرصت را غنیمت شمرده انتقاد را در سطحی وسیع تر مطرح می نمائیم. ناگفته روشن است که انتقاد ما نافی اهمیت بحث های مطروحه از طرف این متفکرین نمی‌باشد، کما اینکه خود ما به وفور از این بحث ها در جهت تدوین تئوری انقلاب مورد نظرمان بهره گرفته ایم و در آینده نیز چنین خواهیم کرد. نقد ما به محدودیت‌های نظری این متفکرین و در واقع ادامه کار آنها از نقطه ای است که از طرف ایشان رها شده بوده است.

 نفی نقش انسان

  هابرماس و اصولا مکتب فرانکفورت که خود را وارث سنت اوما نیستی  می انگارند و فوکو و مکتب استروکتورالیسم که مخالفین اصلی این سنت می باشند، از نظر نگارنده در یک گرایش فکری جای می‌گیرند.گرایشی که علیرغم دید عمیق و بررسی های ژرف آن در بسیاری از زمینه‌ها، نافی نقش انسان های واقعی و کنکرت به خلق جهانی نو میباشد. این مطلب در مورد هابرماس و مکتب فرانکفورت به همان میزانی معتبر است که در مورد آلتوسر و فوکو.

 اتوریتاریسم و فقدان” راسیونالیته انتقادی” به زعم متفکرین مکتب فرانکفورت، انسان را به درجه ای از زبونی کشانده اند که صرفاً در پی همرنگی با جماعت و دنباله روی از اکثریت است. اجتماع و روان و طبیعت در اندیشه هابرماس، هر یک دارای منطق تکاملی خاصی هستند که در تحلیل نهایی تعیین کننده خواست های انسان می‌باشند. انسان در پندار آلتوسر بازیچه دست استروکتور(ساختار) و در عین حال محصول آن است. و بالاخره در اندیشه فوکو اهمیت نهادهای خاص” دیسیپلین” در دوران مدرن آنقدر برجسته می شود که رهایی از چنگال آنها عملاً امکان ناپذیر می گردد.

خواه مکتب فرانکفورت و هابرماس و خواه استروکتورالیسم فوکو، بحران نظام حاکم و بدنبال آن تحول انقلابی این نظام و پیدایش جهانی نو را منوط به شرایطی می کنند که خود انسان در خلق آن نقشی ندارد. استروکتورالیسم و فوکو تصویری از فرد بدست می دهند که مدام در مدرسه و ارتش و کارخانه و زندان وتیمارستان و غیره در حال دیسیپلینه شدن است و مکتب فرانکفورت نیز وی را بعنوان تابعی صرف از متغير وسائل ارتباط جمعی ارزیابی می کند. در هر دو حالت، انسان، منفعل، بازیچه و نجات ناپذیر پنداشته می شود. بعلاوه این سئوال نیز بدون پاسخ می ماند که خود نهادهای سرکوبگر و دیسیپلین کننده و عامل تحمیق و غیره را چه کسی سوای انسان خلق کرده است. اگر ما خود خالق این نهادهائیم و توهم وضعف و ناتوانی ماست که خیال قدرت و صلابت آنها را تداوم می بخشد، چگونه می توانیم در عین حال بازیچه آنها نیز باشیم و رهائیمان را منوط به تغییر و تحول آنها بپنداریم.

تئوری انقلابی بایستی ضمن بهره گیری از دستاوردهای متفکرینی مثل هابرماس و یا فوکو، انفعال نهفته در این تئوریها را نیز به نقد بکشد و غرور و عظمت انسان را که ناشی از خلاقیت اوست به نمایش بگذارد. این تئوری بایستی به انسان نشان دهد که قدرقدرتی نهادها و موسسات بورژوائی بعینه مثل صلابت آنها، چیزی بجز توهم ما نیست.مائیم که این نهادها را با انفعال خویش برپاداشته ایم و زمانیکه به این امر واقف شویم و خلاقیت خویش را بازشناسیم، پرده پندارصلابت و قدرقدرتی نهادهای فوق دریده خواهد شد. جنبشهای کارگری – روشنفکری سالهای شصت اروپا که همراه و همگام باجنبش زنان و جنبشهای چریکی امریکای لاتین و آسیا و افريقا، مبانی نظام سرمایه داری را به لرزه در آورده بودند، جنین طرز تفکری را دامن میردند. طرز تفکری که انسان را خدا وجهان را مخلوق وی می دانست. طرز تفکری که بازیابی خلاقیت وآزادی انسان را در همه عرصه های حیات، هدف خود قرار داده بود وبوروکراسی احزاب به اصطلاح کمونیست را با همان شدت و حدتی به نقد می کشید که زندان و تیمارستان و کارخانه و غیره را. بر روی موج انقلابی سال های فوق است که گرایش انسان گرایانه در روان درمانی، اتنومتدولوژی و فنومنولوژی در جامعه شناسی و تئوری های چه گوارا در زمینه مبارزات عملی شکل گرفتند و رایش و مارکوزه و فروم با اقبال توده ای مواجه شدند. شکست این جنبش ها نیز فریاد و فغان و ضجه تئوریسین های شکست را به بار آورد. اجساد مردگان از زیر خاک بیرون کشیده شدند و از زبان زندگان به سخن وری پرداختند. صدای پارسونز در کلام آلتوسر و هابرماس پژواک یافت و این به اصطلاح منادیان انقلاب، خود را در سنگر توجیه‌گران وضع موجود یافتند. هورکهایمر به مذهب روی نمود. کلتی به تمجید از وبر و کلسن و پوپر پرداخت. و رژی دبره به حزب سوسیالیست فرانسه، یعنی یکی از میلیتاریست ترین احزاب رفرمیست دنیا پیوست.

بورژوازی زخم خورده می خواست، شکست انقلاب را به عنوان شکست آن تئوری ئی جلوه دهد که معتقد به امکان خود رهاسازی انسان از زندانی است که خود برپا داشته. چنین هدفی کما فی سابق تنها از یک طریق امکان داشت: طبیعی و ازلی و ابدی خواندن وضع موجود. این امر هم به نوبه خود مستلزم بیرون راندن انسان از جرگه ی تصمیم گیرندگان در مورد وضع موجود بود. امری که به “همت” بورژوازی و بی همتی متفکرین چپ تحقق پذیرفت. کار به جایی رسید که خود به اصطلاح نظریه پردازان چپ نیزکه بنابود مدافع انسان و توان وی به خلق جهان باشند، طوطی صفت به تکرار لاطائلات بورژوازی مبتنی بر عدم امکان انسان به تعیین سرنوشت خویش پرداختند.

 از طرف دیگر طرز تفکری که انسان را خالق جهان می‌دانست و بیانگر انقلاب و تمنای انسانیت مبارز به خلق جهانی نو بود، در دهه‌های اخیر از جانب متفکرینی به رسمیت شناخته شد و تئوریزه گردید که اکثرا هیچ گونه ادعایی مبنی بر ارائه آلترناتیو انقلابی و کمونیستی نداشتند. به عنوان مثال در جامعه شناسی، این مهم عمدتاً به وسیله فنومنولوژی تحقق یافت.

واقعیت، محصول تفاسیر انسانها

نقش فعال، خلاق و آزاد انسان در پروسه شناخت و تفکر از طرف هوسرل (Husserl ) و بدنبال وی شوتز ( Shutz ) و گارفينكل ( Garfinkel )، مورد تاکید قرار گرفته است. هوسرل بر خلاف پوزیتیویستها، اندیشه و تفکر راصرفا نتیجه تاثیر جهان خارجی بر روی ذهن انسان نمیداند. از نظر وی خود انسان نیز در شکل دادن به داده های حسی دخالت می کند و کمبودهای این داده ها را جبران می نماید و سیالیتشان را صلابت می بخشد. بطور مثال، وقتی به يك صندلی نگاه می کنیم پشت آنرا نمیبینیم و یا احتمالا در صورتیکه روبروی آن ایستاده باشیم، چشمانمان قادر به تشخیص دو پایه عقبی صندلی نیستند، ولی با این وجود “مطمئنیم” که پشت صندلی و دو پایه آن وجود دارند. این فرض در “حالت طبیعی” بصورت اطمینان جلوه می کند و بدیهی انگاشته می شود و مورد تائید “عقل سلیم” نیز قرار می گیرد. حال آنکه چیزی بیش از يك فرض نیست و هیچگونه دلیلی هم نداریم که این فرض را به يقين تبدیل کنیم و مدعی شویم، از آنجا که تاکنون چنین بوده و صندلی چهار پایه داشته است، بعد از این نیز همینطور خواهد بود. دادههای حسي، في الذاته، خبر از وجود دو پایه دیگر نمیدهند و این خود انسان است که داده های فوق را تکمیل می کند و مسامات آنرا پر می نماید. باهر چرخش چشم و حرکت شخص سیلان داده های حسی در جهتی مغایر با لحظه پیش سوق داده می شود و در نتیجه هر گونه تصویر واحد و دارای هویتی ثابت را از ذهن می زداید. ولی علیر غم این امر، انسان قادر است شیئ را بصورتی یگانه و باصلابت تصویر نماید. تصوری که به همان میزان که ناشی از وجود شیئ می باشد محصول خلاقیت انسان نیز هست. انسان در خلق این هویت ثابت به همان انداره سهم داشته که خود شیئ.

شوتز، بحث فوق را در زمینه جامعه شناسی بسط می دهد. طبق نظر وی، “تیپ” یا نوع ابزاریست که افراد در اجتماع بوسیله آن به تجارب روزمره و سیلان خاطرات و معانی و احساسات ناشی از رابطه با دیگران، ثبات و هویت می بخشند. رفتاردیگر افراد، برداشتها و انتظاراتشان، همواره یگانه و منحصر بفرد است. ولی شخص ناگزیر از درک این رفتار و تفسیر آن هاست تا بتواند متناسب با این تفسیر واکنشی درخور شرایط نشان دهد. این تفسیر نیز مبتنی بر دانسته ها و تجارب شخص است. امری که نافی فرض خنثی و بیرونی بودن “فاکت‌های اجتماعی” نسبت به انسان می باشد و نقش وی را در آفرینش این “فاکتها” برجسته می‌کند.

بنابراین از نظر شوتز، یک یا چند رفتار معین، به خودی خود و به عنوان فاکت، قادر به ارائه هیچگونه معنائی نیست. آنچه این عمل و یا مجموعه اعمال را برای شخص ناظر معنی دار می کند، عبارت است از تبدیل اعمال فوق به تیپ. رفتار و گفتار شخص در قالب تیپ یا نوع ریخته می‌شود و بدین وسیله به زبانی ترجمه می گردد که برای ناظر قابل درک می باشد. طبیعتاً در جریان کریستالیزه شدن و یا تبدیل به تیپ گشتن اعمال و رفتار شخص جنبه کنکرت و خود ویژه آن لطمه می بیند. به دلیل انتزاع از شرایط و تعمیم عمل به شرایطی متفاوت، بخشی از تصویر واقعه از دست می‌رود و هر قدر این انتزاع بیشتر صورت پذیرد، تصویر حاصله در سطح بالاتری از تجرید ارائه می گردد و بیشتر از محتوای کنکرت خود خالی میشود.

تنزل رفتار و اعمال و حتی شخصیت منحصر به فرد کسی که در مقابل من قرار دارد، به یک مجموعه ثابت و از قبل تعیین شده، تحت عنوان تیپ،  خلاقیت و آزادی را از وی می رباید.انتظارات از قبل تعیین شده به هم بافته می‌شوند و از فرد شخصیت زدایی می کنند و وی را در رابطه با دیگری به تیپ تبدیل می نمایند. به محض اینکه چنین مسئله ای صورت پذیرد، تمایلات و آرزوهای درونی شخص،در مقابل کلیشه های منعقد شده در تیپ، رنگ می بازند. اینکه شخص فی الواقع و در دنیای درونی خود چه می خواهد و قصد وی از رفتار و گفتار معینی که ارائه نموده است، چه بوده، به امری اسرارآمیز و غیر قابل درک تبدیل می گردد. دنیای درونی فرد، بعنوان امری غیر قابل دسترسی ارزیابی می شود و بیان آن به زبانی قابل درک برای دیگران، به وسیله ی تیپ سازی و تعمیم هایی صورت می پذیرد که بعضا و یا حتی کلا بیگانه از مکنونات قلبی شخص می باشند. جامعه ای که در آن انسان ها به وسیله دیوارهای غیر قابل نفوذ اگوئیزم از یکدیگر جدا شده‌اند و هرکس زندانی خودخواهی های خویش است، انسان را بدان حد نسبت به همنوعان خود بیگانه می کند که هیچگاه دنیایش در تمامیت آن برای دیگری قابل درک نیست. هرکس در دنیای خصوصی خویش تنهاست و دیگری را بدان راهی نیست. ارتباط انسان‌ها صرفاً در صورتی تحقق می پذیرد که دنیای درونی خویش را ترک گویند و همچون بیگانگان نسبت به “آن” عمل نمایند. تنها بدین صورت است که انسان ها با یکدیگر “ارتباط” برقرار میکنند. ارتباطی که نافی خود بودگی آنهاست و منوط به تبدیل ایشان به موجودات مجردی به نام “تیپ” می باشد.

مسئله فوق در مورد محققین علوم اجتماعی به میزان گسترده تری مصداق پیدا می کند. اینان با تیپ های رده دوم سر و کار دارند، تیپ هایی که خود منتزع از انتزاعات اند و به بیان دیگر منتزع از تیپ هایی می باشند که به وسیله اشخاص عادی ساخته شده اند. با توجه به اینکه تیپ سازی به هر حال مستلزم انتزاع از واقعیت کنکرت و سیلان زندگی است، انتزاعاتی که در خدمت تشکیل مفاهیم علمی( تیپ های رده دوم) قرار دارند، کار را از این هم که هست مشکل تر می نمایند و واقعیت کنکرت را در قالبی می گنجاند که حتی از تیپ ها و مفاهیم عادی نیز تنگ تر است.

درک و تفسیر اعمال طرف مقابل به نحوی که نیات وی را برای من آشکار نماید و عکس العمل مرا تسهیل نماید، به خودی خود امری است به غایت دشوار و گاه غیر ممکن،چه رسد به اینکه شخص سومی که خارج از رابطه من و دیگری است درصدد تفسیر آن برآید. پیچیدگی قضیه در این است که من از زاویه خاصی به رفتار و گفتار طرف مقابلم می نگرم و این طرز برخورد خاص، رفتار وی را حائز معنای ویژه ای می نماید. گفتگوی ما دو نفر است که نگرش‌های خاص ما را به هم نزدیک میکند و تفاسیرهای متقابل مان را در ارتباط با یکدیگر قرار می‌دهد. حال، نفر سوم که در این دیالوگ نیست و به نوبه ی خودش از زاویه خاص خویش به من و او می‌نگرد تفسیر سومی را به میان می کشد که خطر دور شدن از تفاسیر هر دوی ما را در بطن خویش نهفته دارد. به خصوص که نفر سوم بخواهد به طور عینی و بدون درگیر شدن در رابطه ما دو نفربه نیات مان پی ببرد.

جهان نو محصول تفاسیر نو

شوتز و گارفینکل و همفکرانشان، متدولوژی به اصطلاح علمی و عینی و پوزیتیویستی را به نقد می‌کشند و خصلت از خود بیگانه ی آن را عیان           می سازند. این متفکرین نقش انسان را در تثبیت وضع موجود، ا ز طریق صلابت بخشیدن به مقولات خویش و عینی پنداشتن این مقولات نشان می‌دهند. نقص کار آنها، جهان شمول پنداشتن این شیوه برخورد و عدم امکان انسان به خروج از این وضع می باشد. چگونگی رهائی از وضع نابسامانی که  انسان بدان گرفتار شده، به وسیله ی متفکرین دیگری مثل حافظ و مولوی و مارکس مورد تعمق قرار گرفته است. این متفکرین سلاح لازم جهت شکافتن سقف فلک و درانداختن طرحی نو را یافته اند. شمس و مولوی در نقد به اندیشه اسارتگر اسلامی و مارکس در نقد به حاکمیت سرمایه، از سلاح واحدی استفاده کرده اند: اومانیسم انقلابی.  این وارستگان، خواه در مبارزه با اسلام و خواه در نبرد با سرمایه، می توانند یاریگر ما باشند. شمس، مولوی و مارکس هر یک از زاویه ای خاص قدرت و صلابت دشمن را مترادف با پندار ضعف و زبونی خود ما دانسته و نیل به وارستگی و انقلاب را منوط به دریدن این پرده پندار نموده اند.

شمس با طنز گزنده ی خویش، تسلط وهم و خیال انسان را بر وی با استادی بی‌نظیری ترسیم می‌کند و نشان می‌دهد که چگونه پندار ضعف انسان ها، از کرمی ناچیز، اژدهایی ساخته و نابودی آن را محول به رشد تکنیک های جنگی و یا قدرت بدنی و غیره نموده بود. حال آنکه حل قضیه صرفاً در گروه وقوف به توانایی‌های خویش و دریدن پرده پندار ضعف و زبونی خویش  بود. 

خلقی دیدم 

ترسان و گریزان

پیش رفتم.

مرا ترسانیدند، و بیم کردند:

-زنهار، اژدهائی ظاهر شده است

که عالمی را، یک لقمه می کند

هیچ باک نداشتم.

پیشتر رفتم. دری دیدم از آهن

پهنا و درازای آن،

در صفت نگنجد-

فرو بسته

بر او قفل نهاده 

پانصد من

یکی گفت 

در اینجاست 

آن اژدهای هفت سر

زنهار گرد این در مگرد

مرا غیرت جنبید

بزدم

و قفل را درهم شکستم

درآمدم، کرمی دیدم 

زیرش نهادم، و فرو مالیدم، در زیر پای،

و بکشتم. (۳)

مولوی نیز با برجسته کردن نقش انسان پر پوزه اسلام می کوبد. اسلامی که انسان را در پای خدای قهارش قربانی می کند. در اندیشه مولوی، کعبه پرستان عبارتند ار مظاهر حمق و در عین حال زبونی بشر در مقابل نیروهای خود ساخته اش. وی نهیبشان می زند که ” ای خاك پرستان چه پرستید گل و سنگ” و آنان را به پرستیدن خانه دل فرا می خواند و در گوششان زمزمه می کند که از روزی که خداوند کعبه را بنیان نهاده پای خودش بدانجا نرسیده ولی خانه دل یک انسان وارسته، مامن وماوائی بوده که جز خدا را پناه نمیداده است.

تابکرد آن کعبه را در وی نرفت

وندرین خانه بجز آن حی نرفت (۴)

 بعنوان حسن ختام میتوانیم از مارکس یاد کنیم که با نفی ، شيئيت شبح وارکالا، صلابت و استوار بودن کاذب نظام سرمایه داری را به سخره می گیرد و با نشان دادن انسانی که در ورای این شیئ  پنهان شده است، خیالی بودن عینیت جهان موجود را عیان می سازد.  ” شکل کالا و رابطه ارزشی محصولات کار به هیچ وجه دخلی به ماهیت فیزیکی آنها و ارتباطات شیئی و خارجی ئی که از آن ناشی می‌گردد ندارد. تنها رابطه مشخص خود انسان هاست که در این مورد به شکل وهم آمیز رابطه بین اشیا جلوه می کند. برای یافتن نظیر این مورد باید در مناطق مه‌آلود جهان مذهبی به پرواز درآییم. آنجا نیز چنین به نظر می آید که محصولات دماغ انسانی زندگی خاصی یافته همچون چهره های مستقلی بین خود و با انسان دررابطه قرار گرفته اند.”( ۵)

توضیحات:

۱- این برداشت، عمد تا مبتنی بر آثار جوانی هابرماس می باشد و نگارنده، بخث وی را با تکیه بر جنبه های رادیکال آن سمت و سوی انقلابی بخشیده و در واقع برداشت آزاد خود را از وی ارائه داده است. خود هابرماس، بخصوص در آثار اخیرخویش، بشدت به راست و تفکر محافظه کار گرایش پیدا کرده و از اندیشه رادیکال روی برتافته است. 

۲- رجوع شود به نشریه قیام شماره ۲ اسفند ۱۳۵۸ و شماره ۱ فروردین ۱۳۵۹ و شماره  ۴ تیر و مرداد ۱۳۵۹.

۳- سخنان شمس ص ۹۶ و ۹۷. ضمیمه کتاب خط سوم، نوشته دکتر ناصرالدین صاحب الزمانی. 

۴- مثنوی معنوی، دفتر دوم، تصحیح نیکلسون.

۵- کآرل مارکس، کاپیتال، جلد یک، ترجمه ایرج اسگندری، صفحه ۱۰۴

جنبش کارگری، گروه ما  و  حزب سیاسی

posted in: Persian, مقالات | 0

این مقاله نخستین بار در نشر یه سیاسی و تئوریک گروه قیام سال هفتم شماره ۲ پاییز ۱۳۶۳  با نام مستعار بابک منتشر شده است.

پیش از شروع مطلب لازم می‌دانیم به این موضوع اشاره کنیم که نقد ما به حزب و سازمان به مفهوم رایج کلمه مترادف با فردگرایی و خرده کاری و پراکندگی تشکیلاتی  نیست  بلکه بالعکس، فعالیت گروهی به معنای واقعی کلمه، فعالیت گروهی که آیینه تمام نمای جامعه کمونیستی آینده باشد آن هدفی است که ما در پی آن می باشیم و از نظر تئوریک و عملی در راه آن تلاش می کنیم. اگر در این راه موفق شویم در انقلاب و ساختمان سوسیالیسم نیز موفق خواهیم بود و اگر شکست بخوریم باید بدانیم که هنوز چیزی نداریم که به جنبش خود به خودی عرضه نماییم و لذا در آینده نیز همان بر سرمان خواهد آمد که تا به حال آمده است.

دو گرایش در مورد حزب

اگر بخواهیم به نظریات مدون شده از طرف متفکرین جنبش کارگری جهانی در زمینه حزب سیاسی مراجعه کنیم به دو گرایش برخورد می‌کنیم:

 اولا، گرایشی که تکیه عمده را بر ضرورت خود رهاسازی و نهی از خود بیگانگی قرار می دهد. این گرایش را می‌توان در اندیشه مارکس، رزا لوکزامبورگ، گرامشی و چه گوارا و غیره ملاحظه کرد.

 ثانیا، گرایشی که تکیه عمده را بر کسب قدرت سیاسی و رها نمودن پرولتاریا به وسیله نمایندگان سیاسی وی قرار می‌دهد. از نظر نگارنده، انترناسیونال دو و کلا لفور نیز را بایستی در این رده قرار دارد. درضمن لنین و تروتسکی را نیز تا حدود  بسیار زیادی می‌توان با معتقدین به این گرایش فکری دارای وجه تشابه دانست.

 گرایش اول معتقد است که “دولت واسطه بین انسان و آزادی اوست.” ۱و “وقتی انسان خود را از نظر سیاسی آزاد می‌کند، خود را از بیراهه، از طریق یک واسطه آزاد می سازد.”۲بر طبق نظر این گرایش، به همان ترتیب که مذهب آزادی و خوشی و لذت را به دنیای بعد از مرگ محول می‌کند و لذا این جهان را با تمام بدبختی ها و مصائب آن در انظار قربانیان جور و ستم طبقات حاکم مشروع جلوه می‌دهد، سیاست نیز اجتماعیت و نوع دوستی و فرار از تنهایی و بی کسی این جهان است که به مذهب زمینی یعنی دولت منتقل شده و در خدمت آن قرار گرفته است تا تنهایی و بی کسی واقعی را مشروعیت ببخشد. ” دولت سیاسی در رابطه با جامعه مدنی از همان روحانیتی برخوردار است که دنیای لاهوتی در رابطه با دنیای ناسوتی.”۳ 

 به هر حال، رهایی پرولتاریا مترادف با رهایی از چنگال خود فریبی و از خود بیگانگی مذهبی و سیاسی و اقتصادی و غیره است. زمانیکه پرولتاریا از چنگال از خود بیگانگی نجات یابد در همان آن هم نظام سرمایه داری همچون حباب از میان بر خواهد خاست. بنابراین حزب و سازمان و گروه برای 

گرایش مذکور عبارتند از وسیله ای در این راه یعنی در راه نیل به نفی ازخودبیگانگی.وسیله ای که برای مارکس عمدتاً در خدمت درک و تحلیل مناسبات سرمایه‌داری و روشن نمودن مبارزه طبقاتی پرولتاریا در جهت خود رهاسازی خویش است و برای رزا لوکزامبورگ ابزار بالا بردن سطح تئوریک جنبش و پخش وسیع این دستاورد های تئوریک درسطح طبقه می باشد و برای گرامشی صافی طبقه است و روشنفکر ارگانیک پرولتاریا را بیرون می دهد و تولید می کند و در عین حال فاصله حکومت کننده و حکومت شونده در آن از میان می‌رود و بالاخره در اندیشه چه گوارا، گروهی است که یاس و ناامیدی و پاسیویته  را می‌شکند و پندار لایزال بودن قدرت دشمن را از میان برمی دارد و آنگاه به توده این امکان را می‌دهد که خود سرنوشت رهایی خویش را به دست گیرد و خویشتن را آزاد نماید. 

به هرحال حزب و سازمان و گروه انقلابی اعم از اینکه وظایف مسلحانه، تشکیلاتی و یا بالاخره تئوریک و تبلیغاتی را به عهده بگیرد، در خدمت جنبش است و نه آقا و رهبر آن. شاگرد  جنبش است و نه معلم آن و درصدد ارتقاء سطح آن می باشد و نه حریص بلعیدن آن.

مارکس نیز به همین دلیل تا آنجا که امکان داشت مخالف توطئه چینی و پلیس بازی در داخل گروه بود و رزا لوکزامبورگ با مبارزه تشکیلاتی بر ضد اپورتونیسم و محدود کردن دموکراسی تحت عنوان اخراج مخالفین و سانترالیزم دموکراتیک و انضباط مطلق مورد نظر لنین در حزب مخالف بود. روزا حتی تمایز بین اعضا و هواداران را نیز آنچنان خشک و محکم که مورد نظر لنین و مورد اختلاف وی با مارتف بود، قبول نداشت. به همین ترتیب است نظر گرامشی در مورد حزب و یا به قول وی امیر نوین که می بایستی مواضع بورژوازی را در جامعه مدنی از چنگ بورژوازی خارج سازد و هژمونی او را از بین ببرد و امیری پرولتاریا را، بدین معنی نوین، بر جامعه برقرار نماید.گرامشی وقتی از حزب به عنوان روشنفکر کلکتیو طبقه و یا روشنفکر ارگانیک پرولتاریا نام می‌برد  ارتشی را در نظر ندارد که بایستی با انضباط نظامی خود هژمونی بورژوازی را در عرصه سینما و تئاتر و موزیک و علم و هنر و فرهنگ و غیره از میان ببرد. منظور گرامشی انقلابیون پرولتری است که علم و هنر و خلاصه همه مظاهر فعالیت انسانی را از جنبه ی از خود بیگانه ی آن پاک می سازند و فرهنگ انسانی را به جای آن می نشانند و با این فرهنگ هژمونی پرولتاریا را جایگزین هژمونی بورژوازی کرده وحدت تاریخی نوینی برقرار می‌نمایند و بدین ترتیب چهره ی غیر انسانی بو رژوازی را عیان می سازند. به طور خلاصه میتوان گفت که این گرایش معتقد نیست که به قول گرامشی حزب و سازمان همه چیز است و تئوری هیچ  بلکه حزب و گروه و سازمان را وسیله ای می داند که از نظر معرفتی و یا روانی و یا ترکیبی از این دو به جنگ بیگانگی رفته و همراه طبقه کارگر در مسیر خود رها سازی به گام برمی دارد.

گرایش دوم که در انترناسیونال دو به صورت رفرمیسم و در انترناسیونال سه و در نظریات لنین و تروتسکی به صورت ماکسیمالیسم تجلی یافت معتقد است که به قول ذهنی سازمانی از انقلابیون به من بدهید تا من روسیه را با آن زیرو رو کنم. و یا به قول تروتسکی بحران جهان را در بحران رهبری خلاصه می‌کند که بایستی از طریق بازسازی حزب جهانی پرولتاریا برطرف گشته زیر پرچم برنامه انتقالی پیش رود.

 برای این گرایش حزب و سازمان با تقسیم کارش، سلسله مراتبش، کمیته مرکزی و دفتر سیاسی اش و بالاخره دبیرکلش همه چیز است و افراد و انسان های تشکیل دهنده آن هیچ. جنبش بایستی تابع و در خدمت آن باشد و نه بلعکس.حزب است که بایستی آگاهی طبقاتی را به درون طبقه ببرد و نه اینکه از مبارزه طبقاتی درس بگیرد و آن را تعمیم داده به تئوری های نوین برسد. 

حزب لنینی تحت عنوان هنر مبارزه با پلیس و ضرورت مخفی کاری، در عمل کاریکاتوریست از سازمان مورد نظر تیلور یعنی پدر مکتب کلاسیک ارگانیزاسیون کار و یکی از هارترین دشمنان طبقه کارگر در میان نمایندگان جامعه شناسی کار. وحدت فرماندهی، اصل تخصص، اصل پله ای بودن اتوریته و زنجیره رهبری، ارتباطات عمودی و غیره که از زمره اصول تیلور می‌باشند بعینه در مورد احزاب لنینی نیز صادق اند.

این گرایش تکیه عمده را بر جنبه استروکتورال سازمان قرار می‌دهد و از جنبه های روانی و اجتماعی قضیه صرف‌نظر می‌کند. در اینجا صرفاً هدف مهم است و استفاده از هر وسیله ای  را توجیه می کند. هدف هم که عبارت است از کسب قدرت سیاسی و نه رهایی از بیگانگی. بنابراین بهترین وسیله برای کسب قدرت سیاسی یعنی یک استراکتور هیرارشیک و نظامی به کار گرفته می شود. دراین استروکتور رشد اعضا و درک وظایف و اهداف و برنامه های سازمان از طرف آنها به پس از کسب قدرت محول می‌شود و آنچه امروز مورد تاکید قرار می‌گیرد در وهله نخست وظایف کوچک و محدود هر یک از اعضا است و سپس توجیه اعمال سیاسی سازمان در جهت کسب قدرت یعنی توجیه سیاست بازی ها و پشتک و وارو زدن های رهبری. 

پر واضح است که دستاورد گرایش اول، مارکس و روزا و چه گوارا و نتیجه گرایش دوم در صورت رفرمیستی آن کائوتسکی و برنشتاین و در قالب ماکسیمالیستی آن استالین وپل پت و افراد مشابه آنهایند که از زور خودخواهی و مقام پرستی شانه به شانه ی هیتلر می زنند.

طبیعتاً گرایش اول خطر سقوط به موضع کرنش در مقابل جنبش خود به خودی را در بطن خود حمل می کند و گرایش دوم خطر اراده گرایی و اتوریتاریزم و تبدیل شدن به یک سازمان نظامی مستقر در بالای سر توده ها.اگر بخواهیم از زاویه منفی به قضیه بنگریم می توانیم حزب کمونیست ایتالیا را دست پخت گرامشی و کوبای امروز را نتیجه ندانم کاری های چه گوارا و کلا احزاب کمونیست و سوسیال دموکرات موجود جهان را هم نتیجه برخورد سهل انگارانه مارکس به حزب و سازمان بدانیم. به دیگر سخن اینکه نیت مارکس و رزار و چه گوارا پاک و انسانی بوده اند کافی نیست کما اینکه در بسیاری از موارد می‌توان تروتسکی و یا حتی لنین را نیز از مسئولیت آنچه بعدا به وسیله استالین بر سر جنبش کارگری و کمونیستی جهان آمد بری دانست. مقصود ما اینجا محاکمه و یا اعطای پاداش به شخصیت های انقلابی و یا مترقی ادوار قبلی نیست. منظورما در وهله اول طبقه‌بندی و آنالیز دستاوردها و نقایص اندیشه و عمل این اشخاص در زمینه حزب و گروه و در ثانی یافتن و ارائه آلترناتیوی انقلابی با تکیه بر تجارب مثبت و منفی آنان و با استفاده از دستاوردهای جامعه شناسی و روانشناسی ارگانیزاسیون در دوران اخیر است.

کار زنده، کار مرده، مذهب و حزب

کار، آن عاملی است که انسان را انسان نمود. بدون کار، بشر قادر نبود حتی بدوی ترین احتیاجات خویش را نیز ارضاء نماید. کار به انسان آموخت که محیط و مایحتاج خویش را بیافریند و به دیگر سخن به عوض اینکه بنده محیط باشد آن را با خویش هماهنگ نماید و به قول مارکس طبیعت را انسانی کند. کار به عنوان فعالیت آگاهانه و آزادانه و خلاق به قول مارکس وجه مشخصه کاراکتر انسان است.۴

از طرف دیگر، انسان به دلیل ضعف بیولوژیک خویش قادر نبود که به تنهایی و بدون کمک جمع و دیگر همنوعان خود به انسانی کردن طبیعت و خلق مایحتاج خویش جامه عمل بپوشاند. نیل به این مقصود مستلزم فعالیت گروهی و همکاری انسان‌ها بود. امری که مبنای ماهیت اجتماعی انسان را ساخت. مارکس در مقدمه ای بر اقتصاد سیاسی می نویسد: انسان به مفهوم لغوی کلمه یک حیوان سیاسی است. نه فقط یک حیوان اجتماعی بلکه حیوانی که صرفاً در جامعه قادر است به فرد تبدیل شود.۵

زندگی گروهی انسان و شکل خاص فعالیت حیاتی او، یعنی کار، به نوبه خود منشاء پیدایش احتیاجات نوینی شدند که از مرزهای فیزیولوژیک و بلاواسطه ارگانیک عبور می‌کردند و به معنای واقعی کلمه انسانی بودند. احتیاجات واقعی انسانی، خارج از قید و بند مکانیسم های بیولوژیک قرار دارند و به معنای اخص کلمه، آفریده دست انسان می‌باشند. 

مناسبات سرمایه داری با تنزل دادن کارگران به سطح نیروی کار( بخوان سرمایه متغیر) و سرمایه داران به خریداران و مصرف کننده گان این نیروی کار( بخوان سرمایه تجسم یافته) نه فقط امکان ارضای احتیاجات فوق را از انسان سلب نموده بلکه با آفریدن احتیاجاتی بیگانه، این جدایی انسان از ماهیت خویش و بیگانگی با نوع را تحکیم کرده است. این مناسبات ترتیبی دادند که انسان کارگر از این امر غافل شود که خالق مایحتاج  خویش است و در عین حال همکاری و فعالیت گروهی نیز شکلی مسخ شده و بیگانه از انسان یابد ووی تابع نیروئی مجرد به نام سرمایه گردد.

سرمایه به عنوان کار مرده بود متحجر در خدمت به زنجیر کشیدن کار زنده قرار گرفته است. و عبارت سلسله در اقسام سازمان‌های تولیدی. امری که در سطح سازمان های غیر تولیدی نیز به شکل بوروکراسی و تقسیم کار خاص آن دیده می شود. حزب سیاسی یکی از این سازمانهاست و طبیعتاً تابع منطق سرمایه و در خدمت انقیاد کار زنده و فعال به سرمایه می باشد. حزب سیاسی و بوروکراسی  ذاتی آن بعینه مثل کارخانه و سلسله مراتب  ویژه اش در خدمت تیره کردن شعور عضو ساده و به کار گرفتن نیروها و امکانات وی در جهت متضاد با خواست ها و تمایلات واقعی و انسانی او قرار دارند.احتیاج انسانی و انقلابی فرد به گروه و زندگی و فعالیت گروهی در حزب سیاسی به صورت از خود بیگانه فعالیت سازمانی و سیاسی و جدا از زندگی واقعی شخص تجلی می یابد. به همان ترتیب که مذهب خواسته‌ای واقعی و این دنیای انسان ها را به صورت تخیلی و دفرمه شده و آن دنیایی در می آورد حزب سیاسی می خواست انسان ها را به زندگی گروهی و نفی اتمیسم سرمایه‌داری و مبارزه برای از میان برداشتن مرزها و جدایی ها و استثمار و غیره را به دنیای سیاست و زمانی دور حواله می دهد و در عوض در زندگی روزمره و واقعی از شخص را وادار به تکرار همان اعمالی می نماید که بی در زندگی عادی خود در جامعه مدنی و آنها اشتغال دارد. مارکس در مسئله یهود این امر را به دقت بیان می دارد: “انسان به زندگی سیاسی که از موجودیت فردی وی به دور از آن طور برخورد می‌کند که گویی زندگی حقیقی اوست… مذهب در اینجا روح جامعه مدنی است و در جدایی انسان از انسان خودنمایی می کند۶

حزب و معایب سرمایه داری

تمام وجوه مشخصه سرمایه داری و معایب آن بی کم و کاست در حزب سیاسی جمعند.این وجوه را در همه عرصه‌های زندگی حزبی مشاهده می‌کنیم: جنبه سیاسی حزب بیانگر بیگانگی انسان از زندگی اجتماعی وی بوده شکاف موجود فی مابین عرصه های خصوصی و عمومی زندگی فرد را تعمیق می بخشد و تحکیم می نماید. ارگانیزاسیون حزب، تقسیم کار و سلسله مراتب و جدایی مراکز تصمیم‌گیری را از مراکز اجرای تصمیمات به همراه می آورد. این دو پدیده یعنی سیاست بعنوان اجتماعیت بیگانه شده و ارگانیزاسیون به عنوان شکل از خود بیگانه و شیئی خلاقیت و ابتکار عمل و آزادی و انیورسالیته انسان، در نتیجه دخالت عنصر شهر و شهرنشینی به عنوان مظهر جدایی زندگی حرفه ای شهر از محل سکونت او جنبه ی فرمال تر و غیر انسانی تری به خود می‌گیرند و بالاخره در نتیجه مجموعه عناصر فوق عضو حزب هر روز بیشتر از روز قبل از زندگی واقعی و احساسی خود دور گشته در عرصه انتزاعات و توجیه گری ها و معاملات سیاسی غرق می شود. امری که به نوبه خود دوری از این جنبه از حیات شخص را که در وجود زن تجسم یافته به همراه می آورد. می‌آورد بنابراین در پایان این سیکل مرگبار، شاهد نفرت از زن و برخورد سطحی با موجودی هستیم که تجسم غنای عاطفی بشریت است.

هر یک از جوانب زندگی حزبی در واقع تجسم یکی از احتیاجات انسانی می باشد که مسخ و بیگانه شده است. این احتیاجات در واقع مبنای اصلی مبارزه انقلابی ما را تشکیل می‌دهند. البته به شرطی که به شکل واقعی خود بازگردانده شوند و از جامه بورژوایی که برایشان دوخته شده است برهنه گردند.جنبه سیاسی حزب در واقع بیانگر میل سوزان انسان‌هاست به بازیافتن زندگی اجتماعی‌شان. این میل به اجتماعیت، در حزب،به صورت لاهوتی سیاست یعنی اجتماعی طی مجرد و غیر قابل دسترسی و دروغین تغییر شکل می‌دهد و مسخ می‌شود.

 ارگانیزاسیون، خواست دیگر انسان ها یعنی احتیاج به برقرار کردن رابطه با دیگر همنوعان و برخورد رودررو با ایشان و بازگشت به روزگار خوش کودکی و همبازی های کوچه و یا قبیله و مراسم و جشن های گروهی اش را مسخ می‌کند و آن را به صورت بیگانه از انسان در می آورد.

 در ارگانیزاسیون انسان ها ظاهراً در کنار هم اند. با یکدیگر صحبت میکنند و اعمال و رفتارشان  در ارتباط با هم است ولی در ماهیت امر، این عناصر متشکله سرمایه اند که با یکدیگر ارتباط دارند نه انسان های مشخص. در حزب و یا کارخانه نقش های اجتماعی مختلفند که با یکدیگر برخورد می‌کنند نه انسانهای واقعی با غمها و دردهای واقعی و مشخص.در کارگاههای مختلف یک کارخانه، دستورالعمل های تکنیکی و غیره است که بین مهندس و سر کارگر و کارگر و غیر رد و بدل می شود. در سلول حزبی، مسائل ایدئولوژیک و یا تشکیلاتی اند که مورد بحث قرار می گیرند نه درد و دل و غم و شادی واقعی روزمره. در سلول حزبی  و کارگاه ،سر و کار ما با حسن و جعفر و پروین و غیره نیست. در اولی، سرکار با دبیر حزب و مسئول ایالتی و مسئول حوزه و غیره و در دومی، سر و کار با مهندس و حسابدار و کارگر و…است. به عبارت دیگر، نه انسان ها بلکه نقش های اجتماعی اند که در کنار هم قرار گرفته اند.

 شهر و شهرنشینی، چاره ای است که انسان مدرن برای فرار از فرمالیسم فوق اندیشیده است  تا لااقل پس از فراغت از زندان ارگانیزاسیون، دمی را با خویشتن خلوت کند و یا اینکه در خانه خود با اشخاص واقعی رابطه ای واقعی برقرار نماید و حداقل در آنجا با خود انسان ها ونه نقش های اجتماعی رفت و آمد کند. طبیعتاً شهرنشینی و خانه های تک و تنها افراد نه فردیت ایشان را تحقق می دهد و نه امکان یک رابطه واقعی و غیر فرمال را برایشان فراهم می کند چرا که خود بر مبنای جدایی فرد از جمع و تقابل این دو مقوله بنا گذاشته شده است.

بیگانگی و آزادی حقوقی

اهمیت مارکس در وهله اول در این نکته نهفته است که جنبه صورا آزاد استثمار خاص مناسبات سرمایه داری را عیان نموده.وی نشان داده است که حقوق و به تبع آن آزادی و برابری فرمال طرفین قرارداد یکی از مبانی اساسی عملکرد درست نظام سرمایه داری می باشد. به دیگر سخن مارکس نشان داده که جامعه مدرن تنها جامعه ای است که بندگی انسان در آن صرفاً از طریق آزادی فرمال تحقق می یابد و این دو جنبه نه فقط نافی یکدیگر نمی باشند بلکه وجود یکی از آنها دقیقاً منوط به وجود دیگری است. 

بنابراین بهره کشی در جامعه مدرن برخلاف ادوار قبلی، مثلا دوران برده داری، دارای خصلت بیان و آشکار نمی باشد. برده، شلاق برده دار را به طور عیان در بالای سر خود می دید و به وضوح  می دانست که نهادهای جامعه در مجموعه خود علیه او و بر له برده دار عمل می کنند.طبقه حاکم نیز این مسئله را پنهان نمی کرد. در جامعه مدرن موضوع به نحو دیگری جلوه گر می شود. در اینجا کارگر قانوناً آزاد است که نیروی کار خود را به سرمایه‌داری الف نفروشد و آن را به بفروشد و یا اینکه اصولا از فروش نیروی کار خود صرفنظر نماید و به قول معروف به دنبال مشتری خوبتری بگردد. نکته ظریف در این رابطه عبارت است از اینکه اولا وی به دلایل اجتماعی مجبور است علیرغم آزادی حقوقی خود عمل نماید و خویشتن را به دیگری بفروشد و ثانیا، این خرید و فروش انسان، این برده فروشی مدرن، برخلاف دوران باستان به نحوی است که در آن برده و برده فروش در شخص واحدی گرد آمده. اهمیت نقشی که مقوله بیگانگی انسان از خویشتن در آنالیز جامعه مدرن از آن برخوردار است ناشی از مسئله ی فوق می باشد. مسئله ای که شیشه عمر سرمایه داری را می سازد. موضوع را قدری دقیق تر میشکافیم.

 کارگری که آزادانه و بنا به اراده خویش نیروی کار خود را به سرمایه دار می فروشد در واقع با خویشتن به مثابه یک برده دار رفتار می کند. تمامیت خوبی ها و استعدادهای پرورش یافته خود را در اختیار دیگری میگذارد و خودش را از آنها محروم می‌کند.

پس از عقد قرارداد و معامله نیروی کار با دستمزد، کارگر و توانایی هایش، عبارتند از توانایی های سرمایه دار. از این لحظه به بعد هر آنچه کارگر در چنته دارد، از آن سرمایه دار است و در خدمت وی قرار می گیرد. 

چگونه ممکن است که انسان خویشتن را به مثابه برده به فروش برساند و خود را بسته کالایی ناچیز تنزل دهد و در عین حال در شعور خود و در دنیای آگاه شدن را آزاد می انگارد و درصدد شورش بر ضد برده داران بر نیاید. پاسخ به این سوال را باید در ویژگی سرمایه داری به عنوان نظامی که انسان را از خود بیگانه می‌کند، جستجو نمود. در این نظام برده داری و شلاق او در درون شخص نهادی شده اند و به صورت وجدان اخلاقی بر او فرمان می‌رانند و در ضمن این توهم را نیز به وجود می‌آورند که وی آزاد است و بنا به فرمان وجدان خویش عمل می کند و دیگری در این جریان دخالت ندارد.

‏هیرارشی و سلسله مراتب سازمانی دقیقا در این رابطه است که عملکرد دارند. همانطور که قبلا هم توضیح دادیم۷ سلسله مراتب تشکیلاتی و زنجیره ای رهبری چیزی نیست  مگر کانالی که از طریق آن از یک طرف مهارت ها و توانایی های فرد از چنگش رو بوده شده به دست ماشین سپرده می‌شوند و از طرف دیگر اراده سرمایه‌دار و یا رهبر سازمان را به صورتی غیر شخصی و ظاهراً بیطرف بر کارگر و یا عضو ساده تشکیلات تحمیل می‌کند.مورد اول با تقسیم کار افراطی داخل کارخانه و یا تشکیلات تحقق می یابد. امری که امکان درک اهداف تولید و یا محتوای اجتماعی برنامه سیاسی حزب را از کارگر و یا عضو حزب خلق می‌کند و نقش وی را در کل پروسه از چشم او پنهان مینماید. در مورد دوم، تشکیلات به فرد حکم می‌کند که همه جانبه بودن شخصیت خود را نفی نماید و آن عملی را که خود می‌خواهد انجام ندهد و صرفاً به وظایف خویش و اعمالی که سازمان برایش تعیین کرده است اقدام ورزد و به اصطلاح خودسری نکند.

در عمل موجودی انتزاعی به نام سازمان و یا رهبری و یا مدیریت و غیره به جای برده دار و مامور شلاق به دست او می نشیند و با توجه به اینکه کل قضیه در کارخانه بدون دخالت علنی سرمایه دار و در سازمان و حزب بدون اقدامات عیان رهبری، جامه عمل می پوشد و خواه سرمایه‌دار و خواه     رهبری حزب هیچیک مستقیماً و شلاق به دست شخص را وادار به نفی هویت و خود بودگی و خلاقیت و آزادی خویش نمی کنند، همه چیز تحت عنوان ضروریات عینی کارخانه و حزب و اداره و جامعه و غیره توجیه می شود. هیچ کس به دیگری زور نگفته ولی در عمل یکی تصمیم گرفته و دیگری تصمیم او را به اجرا درآورده است. یکی فکر کرده و دیگری به فکر او جامه عمل پوشانده است. یکی مغز بوده و دیگری وظایف دست و پا را اجرا کرده است. و بالاخره یکی سوارکار بوده و دیگری سواری داده است. آیا برده دار بیش از این به برده زور می گفت؟

تفاوت امر در اینجا صرفاً در مورد خود خواسته بودن استثمار است. این مسئله خواه در مورد حزب سیاسی و خواه در مورد کارخانه به یکسان مصداق پیدا می کند. در هر دو مورد، شخص آزادی و استقلال و شخصیت خود را بنا به میل خود و بدون اعمال زور علنی از طرف سرمایه دار و یا رهبر حزب، فدای سرمایه و یا هاله سیاسی آن می نماید. البته در دوران برده‌داری نیز خواه در تولید و خواه در جنگ و غیره، بردگان مورد بهره‌برداری برداران قرار می‌گرفتند، منتها در هر دو مورد فوق شلاق برده دار جای کمی برای عوام‌فریبی وی باقی می گذاشت. برده عمدتاً به دلیل اعمال زور  برده دار بود که سر به شورش بر نمی داشت. ولی امروز این جنبه عیان وجود ندارد و بالعکس آزادی صوری و حقوقی اراده به جای آن نشسته است. کارگر کارخانه و عضو ساده حزبی از نظر حقوقی آزادند و کسی آنها را مجبور به کار کردن در فلان کارخانه مشخص و یا فلان حزب معین ننموده است. این شرایط اجتماعی موجود و جنبه روانی شده آنهاست که شخص را وادار می کند به میل خود تن به نفع شخصیت و خود بودگی خویش بدهد.

استخوان بندی گروه

بنابر آنچه تا اینجا گفته شد،راه نجات را نمی توان در حزب سیاسی جستجو نمود. ولی در عین حال بایستی توجه داشت که این راه نجات را در نفی هرگونه فعالیت گروهی و فرار از مبارزه جمعی نیز نمی توان یافت. فرار از جمع و تنزل جمع به سیاست هردو در عمل به دفاع از مناسبات سرمایه داری ختم می شوند. تنهایی و خودکفایی به همان اندازه خیال پردازی و غرق شدن در اوهام است که با جمع بودن و برای جمع کار کردن از طریق سیاست.بنابراین باید چاره ای جدیدی اندیشید. چاره ای انقلابی.

 به دیگر سخن، بایستی کارگروهی را در جهت انقلاب اجتماعی سازمان داد. بایستی در عین حال که بگویید و فردگرایی نافی جمع و انسان را، از طریق کار گروهی و عشق به جمع، نفی می‌کنیم مانع سیاسی شدن صرف گروه گردیم و نگذاریم که گروه به ارگانی تبدیل شود که مانند مذهب و نهادهای آن در برای زندگی واقعی انسان ها عمل میکند و با حواله دادن آنها به جهان دیگر زندگی نابسامان این جهانی ایشان را توجیه می کند.

بدین منظور در گروه انقلابی برخلاف حزب سیاسی کوشش می شود هرکس خود برنامه‌ریز خود باشد و گروه، صرفاً وی را در تحقق اهدافش که در عین حال اهداف انقلابی جامعه نیز می باشند یاری رساند. هر فرد بایستی با برنامه ای در جهت از میان برداشتن مناسبات موجود به گروه بیاید و جای خود را نیز خودش در این برنامه و تحقق آن تعیین کند. طبیعتاً در چنین گروهی به جای یک کمیته مرکزی به تعداد اعضای گروه کمیته مرکزی وجود خواهد داشت. همه برنامه ریز و همه مجری برنامه خواهند بود.

پر واضح است که امر به این معنی نیست که همه در عین حال در شاخه‌ نظامی و  تئوریک و تشکیلات و غیره فعالیت خواهند کرد. بلکه هر کس در هر لحظه از زندگی خود در شاخه ای از گروه که به بهترین وجه ممکن امکان تحقق پتانسیل انقلابی وی را فراهم می‌کند فعالیت خواهد داشت ولی در هیچیک از این عرصه های عمل، زندانی نخواهد شد، چرا که تقسیم کار و تخصصی صورت نگرفته بلکه صرفاً امروز در اینجاست و اگر فردا خواست به شاخه دیگر گروه می رود و پس از آماده شدن در آنجا فعالیت خواهد کرد.

آنچه در اینجا حائز اهمیت می‌باشد این است که اولا، شخص به قصد فعالیت انقلابی وارد گروه شود و ثانیا، خودگردانی را از قدم اول یعنی از خودش شروع کند و با یک پروژه انقلابی قدم به مبارزه انقلابی بگذارد. البته در این مسیر، گروه و رفقای با تجربه تر می بایستی وی را یاری رسانند و در صورت لزوم وسایل ضروری را برای نیل به این اهداف در اختیار او گذارند. منتها این مسئله بایستی از آغاز روشن باشد که در گروه کمونیستی زمام امور خود را به دست کسی جز خویشتن نمی توان داد. انگیزه حرکت بایستی از درون خود فرد برخاسته باشد و گروه صرفا تحقق آن را تسهیل نماید نه برعکس.

ارگانیزاسیون داخلی گروه یا استخوان بندی آن هم عبارت است از گردهمایی افراد متشکل در گروه حول محور مشکلاتی که بر سر راه انقلاب قرار می‌گیرند. به محض بروز یک مشکل، رفقای رابط وجود آن را به اطلاع گروه می‌رسانند و هر یک از افرادی که در گروه‌های مختلف تئوریک، نظامی، تبلیغاتی، زنان و غیره مشغول فعالیت میباشند، در صورت تمایل و امکان، داوطلب حل مشکل و شرکت در گروه عملیاتی می‌شوند که مسئول ارائه و تحقیق پروژه لازم جهت حل مشکل مزبور است. این گروه عملیاتی که متشکل از افرادی است که به نوبه خود از گروه های گوناگون آمده‌اند به سرعت پروژه لازم را تدوین و شرایط تحقق آن را ارائه می دهد و در صورت لزوم از طریق رابط ها بار دیگر از میان رفقای گروه‌های دیگر و یا بعضی از آنها یار گیری می کند و وقتی تعداد افراد به سطح لازم برای تحقق پروژه رسید، ضربه لازم را بر پیکره ارتجاع وارد آورده پروژه را تحقق می‌بخشد و پس از ارزیابی از نتایج حاصله و ارائه گزارش کار، منحل می‌شود و افراد به گروه های خود باز می‌گردند.

ذیلا، عناصر تشکیل دهنده گروه را تصویر می نماییم و در صفحه بعد ساختار گروه را که نتیجه ترکیب این عناصر است نشان می دهیم:

با توجه به شمای صفحه قبل، روشن می‌شود که در گروه مورد نظر ما، معایب و خطرات ارگانیزاسیون برطرف شده اند. یک چنین گروهی فاقد سلسله‌مراتب و طبقات بالایی و پایینی است. در این گروه مراکز تصمیم گیری به صورت جدا از مراکز اجرای تصمیمات عمل نمی کنند و هر پروژه ای در عین حال محصول فکر و عمل یک و یا چند گروه کار است که از میان آن‌ها یارگیری کرده و در مرحله اول طرح عملیات و سپس اجرای آنها را به عهده گرفته است.

استخوان‌بندی گروه انقلابی،  به نحوی که مورد نظر ماست، جلوی بروز مشکلات و دفرماسیون های روانی ناشی از ارگانیزاسیون را نیز میگیرد. همانطور که در جای دیگری نیز متذکر شده ایم۸، ارگانیزاسیون،  اعمال و رفتار افراد را به صورتی منفعلانه و وابسته به تمایل و اراده ی غیر در می آورد و کارمند و کارگر را به سطح کودکی نونهال تنزل می‌دهد.چرا که وی می بایستی اعمالی معدود را از بام تا شام تکرار کند و به دیگر سخن بدون اینکه از ماهیت قضیه سر در بیاورد، مثل یک بچه که به حرف بزرگتر گوش می‌دهد، فرامین مقامات بالایی سلسله مراتب را به اجرا درآورد. 

به طور خلاصه میتوان گفت که در گروه انقلابی مورد نظر ما، اصل تخصص و تقسیم کار کریستالیزه شده، سلسله مراتب و جدایی برنامه‌ریزی از اجرای برنامه، کنار گذاشته شده‌اند. در اینجا خود روند کار و نحوه اجرای آن به همان میزان دارای اهمیت و شایان توجه است که آنچه به عنوان نتیجه غایی و هدف نهایی گروه در بیرون آن در نظر گرفته می شود. حزب و سازمانی که در عمل خلاقیت و ابتکار عمل و خلاصه خصوصیات انسانی اعضای خود را نفی می‌کند، طبیعتا نخواهد توانست در جهت تحقق آرمانی انسانی گام بردارد و جامعه ای متشکل از انسان های خلاق و آزاد و انقلابی بنا نهد. این است که ما در استخوان بندی گروه مسئله بست آگاهی و شناخت اعضا را در جریان انجام فعالیت گروهی در نظر داریم و شمای گروه به نحوی شکل گرفته که امکان بروز خلاقیت و ابتکار عمل افراد در پروژه ها و گروههای کار فراهم باشد. تصمیم گیری در شرایط غیرقابل پیش بینی و قابلیت انعطاف و پروسه غیر ماشینی- ایر بوروکراتیک کار از نتایج این نوع فعالیت گروهی است.

 نکته آخر اینکه، هر یک از گروههای زنان، تبلیغات، نظامی، تئوریک، و غیره متشکل از افرادی است که اولا در یک وظیفه خواست فسیل نشده اند و چند گاهی یک بار می‌توانند کار و وظیفه خود را تغییر دهند و در ثانی به دلیل کاهش سطوح سلسله مراتب سازمانی وظایف پیچیده تر بالایی و وظایف ساده‌تر پایینی نیز در اعمالی که شخص به عهده گرفته است گنجانیده شده اند و این عمل به معنای غنی کردن پروسه کار و وظایف شخص است. این غنا،در بر گیرنده هردو جنبه کمی و کیفی اعمالی است که فرد انجام میدهد. یعنی، هم تعداد اعمالی را در نظر دارد که فرد در آن واحد انجام می‌دهد و هم کیفیت و محتوای آنها را.

                                                                                                  بابک

۱-کارل مارکس، مسئله یهود، نوشته های اولیه ،چاپ انگلیسی،ترجمه تام باتامور. صفحه ۱۱.

۲- همان منبع صفحه ۱۱.

۳- همان منبع صفحه ۱۳.

۴-کارل مارکس، دست نوشته های اقتصادی و فلسفی، همان منبع، صفحه ۱۲۷.

۵- کارل مارکس، مقدمه  نقدی بر اقتصاد سیاسی، صفحه ۲۶۸.

۶- کارل مارکس، مسئله یهود، همان منبع صفحه ۲۰.

۷- رجوع شود به سلسله مقالات نویسنده در نشریه قیام در مورد سازمان و ماشین و عواقب روانی و اجتماعی آنها.

۸- قیام، شماره دو، سال ششم، مقاله ارگانیزاسیون و نابسامانی های روانی.