جنبش کارگری، گروه ما  و  حزب سیاسی

posted in: Persian, مقالات | 0

این مقاله نخستین بار در نشر یه سیاسی و تئوریک گروه قیام سال هفتم شماره ۲ پاییز ۱۳۶۳  با نام مستعار بابک منتشر شده است.

پیش از شروع مطلب لازم می‌دانیم به این موضوع اشاره کنیم که نقد ما به حزب و سازمان به مفهوم رایج کلمه مترادف با فردگرایی و خرده کاری و پراکندگی تشکیلاتی  نیست  بلکه بالعکس، فعالیت گروهی به معنای واقعی کلمه، فعالیت گروهی که آیینه تمام نمای جامعه کمونیستی آینده باشد آن هدفی است که ما در پی آن می باشیم و از نظر تئوریک و عملی در راه آن تلاش می کنیم. اگر در این راه موفق شویم در انقلاب و ساختمان سوسیالیسم نیز موفق خواهیم بود و اگر شکست بخوریم باید بدانیم که هنوز چیزی نداریم که به جنبش خود به خودی عرضه نماییم و لذا در آینده نیز همان بر سرمان خواهد آمد که تا به حال آمده است.

دو گرایش در مورد حزب

اگر بخواهیم به نظریات مدون شده از طرف متفکرین جنبش کارگری جهانی در زمینه حزب سیاسی مراجعه کنیم به دو گرایش برخورد می‌کنیم:

 اولا، گرایشی که تکیه عمده را بر ضرورت خود رهاسازی و نهی از خود بیگانگی قرار می دهد. این گرایش را می‌توان در اندیشه مارکس، رزا لوکزامبورگ، گرامشی و چه گوارا و غیره ملاحظه کرد.

 ثانیا، گرایشی که تکیه عمده را بر کسب قدرت سیاسی و رها نمودن پرولتاریا به وسیله نمایندگان سیاسی وی قرار می‌دهد. از نظر نگارنده، انترناسیونال دو و کلا لفور نیز را بایستی در این رده قرار دارد. درضمن لنین و تروتسکی را نیز تا حدود  بسیار زیادی می‌توان با معتقدین به این گرایش فکری دارای وجه تشابه دانست.

 گرایش اول معتقد است که “دولت واسطه بین انسان و آزادی اوست.” ۱و “وقتی انسان خود را از نظر سیاسی آزاد می‌کند، خود را از بیراهه، از طریق یک واسطه آزاد می سازد.”۲بر طبق نظر این گرایش، به همان ترتیب که مذهب آزادی و خوشی و لذت را به دنیای بعد از مرگ محول می‌کند و لذا این جهان را با تمام بدبختی ها و مصائب آن در انظار قربانیان جور و ستم طبقات حاکم مشروع جلوه می‌دهد، سیاست نیز اجتماعیت و نوع دوستی و فرار از تنهایی و بی کسی این جهان است که به مذهب زمینی یعنی دولت منتقل شده و در خدمت آن قرار گرفته است تا تنهایی و بی کسی واقعی را مشروعیت ببخشد. ” دولت سیاسی در رابطه با جامعه مدنی از همان روحانیتی برخوردار است که دنیای لاهوتی در رابطه با دنیای ناسوتی.”۳ 

 به هر حال، رهایی پرولتاریا مترادف با رهایی از چنگال خود فریبی و از خود بیگانگی مذهبی و سیاسی و اقتصادی و غیره است. زمانیکه پرولتاریا از چنگال از خود بیگانگی نجات یابد در همان آن هم نظام سرمایه داری همچون حباب از میان بر خواهد خاست. بنابراین حزب و سازمان و گروه برای 

گرایش مذکور عبارتند از وسیله ای در این راه یعنی در راه نیل به نفی ازخودبیگانگی.وسیله ای که برای مارکس عمدتاً در خدمت درک و تحلیل مناسبات سرمایه‌داری و روشن نمودن مبارزه طبقاتی پرولتاریا در جهت خود رهاسازی خویش است و برای رزا لوکزامبورگ ابزار بالا بردن سطح تئوریک جنبش و پخش وسیع این دستاورد های تئوریک درسطح طبقه می باشد و برای گرامشی صافی طبقه است و روشنفکر ارگانیک پرولتاریا را بیرون می دهد و تولید می کند و در عین حال فاصله حکومت کننده و حکومت شونده در آن از میان می‌رود و بالاخره در اندیشه چه گوارا، گروهی است که یاس و ناامیدی و پاسیویته  را می‌شکند و پندار لایزال بودن قدرت دشمن را از میان برمی دارد و آنگاه به توده این امکان را می‌دهد که خود سرنوشت رهایی خویش را به دست گیرد و خویشتن را آزاد نماید. 

به هرحال حزب و سازمان و گروه انقلابی اعم از اینکه وظایف مسلحانه، تشکیلاتی و یا بالاخره تئوریک و تبلیغاتی را به عهده بگیرد، در خدمت جنبش است و نه آقا و رهبر آن. شاگرد  جنبش است و نه معلم آن و درصدد ارتقاء سطح آن می باشد و نه حریص بلعیدن آن.

مارکس نیز به همین دلیل تا آنجا که امکان داشت مخالف توطئه چینی و پلیس بازی در داخل گروه بود و رزا لوکزامبورگ با مبارزه تشکیلاتی بر ضد اپورتونیسم و محدود کردن دموکراسی تحت عنوان اخراج مخالفین و سانترالیزم دموکراتیک و انضباط مطلق مورد نظر لنین در حزب مخالف بود. روزا حتی تمایز بین اعضا و هواداران را نیز آنچنان خشک و محکم که مورد نظر لنین و مورد اختلاف وی با مارتف بود، قبول نداشت. به همین ترتیب است نظر گرامشی در مورد حزب و یا به قول وی امیر نوین که می بایستی مواضع بورژوازی را در جامعه مدنی از چنگ بورژوازی خارج سازد و هژمونی او را از بین ببرد و امیری پرولتاریا را، بدین معنی نوین، بر جامعه برقرار نماید.گرامشی وقتی از حزب به عنوان روشنفکر کلکتیو طبقه و یا روشنفکر ارگانیک پرولتاریا نام می‌برد  ارتشی را در نظر ندارد که بایستی با انضباط نظامی خود هژمونی بورژوازی را در عرصه سینما و تئاتر و موزیک و علم و هنر و فرهنگ و غیره از میان ببرد. منظور گرامشی انقلابیون پرولتری است که علم و هنر و خلاصه همه مظاهر فعالیت انسانی را از جنبه ی از خود بیگانه ی آن پاک می سازند و فرهنگ انسانی را به جای آن می نشانند و با این فرهنگ هژمونی پرولتاریا را جایگزین هژمونی بورژوازی کرده وحدت تاریخی نوینی برقرار می‌نمایند و بدین ترتیب چهره ی غیر انسانی بو رژوازی را عیان می سازند. به طور خلاصه میتوان گفت که این گرایش معتقد نیست که به قول گرامشی حزب و سازمان همه چیز است و تئوری هیچ  بلکه حزب و گروه و سازمان را وسیله ای می داند که از نظر معرفتی و یا روانی و یا ترکیبی از این دو به جنگ بیگانگی رفته و همراه طبقه کارگر در مسیر خود رها سازی به گام برمی دارد.

گرایش دوم که در انترناسیونال دو به صورت رفرمیسم و در انترناسیونال سه و در نظریات لنین و تروتسکی به صورت ماکسیمالیسم تجلی یافت معتقد است که به قول ذهنی سازمانی از انقلابیون به من بدهید تا من روسیه را با آن زیرو رو کنم. و یا به قول تروتسکی بحران جهان را در بحران رهبری خلاصه می‌کند که بایستی از طریق بازسازی حزب جهانی پرولتاریا برطرف گشته زیر پرچم برنامه انتقالی پیش رود.

 برای این گرایش حزب و سازمان با تقسیم کارش، سلسله مراتبش، کمیته مرکزی و دفتر سیاسی اش و بالاخره دبیرکلش همه چیز است و افراد و انسان های تشکیل دهنده آن هیچ. جنبش بایستی تابع و در خدمت آن باشد و نه بلعکس.حزب است که بایستی آگاهی طبقاتی را به درون طبقه ببرد و نه اینکه از مبارزه طبقاتی درس بگیرد و آن را تعمیم داده به تئوری های نوین برسد. 

حزب لنینی تحت عنوان هنر مبارزه با پلیس و ضرورت مخفی کاری، در عمل کاریکاتوریست از سازمان مورد نظر تیلور یعنی پدر مکتب کلاسیک ارگانیزاسیون کار و یکی از هارترین دشمنان طبقه کارگر در میان نمایندگان جامعه شناسی کار. وحدت فرماندهی، اصل تخصص، اصل پله ای بودن اتوریته و زنجیره رهبری، ارتباطات عمودی و غیره که از زمره اصول تیلور می‌باشند بعینه در مورد احزاب لنینی نیز صادق اند.

این گرایش تکیه عمده را بر جنبه استروکتورال سازمان قرار می‌دهد و از جنبه های روانی و اجتماعی قضیه صرف‌نظر می‌کند. در اینجا صرفاً هدف مهم است و استفاده از هر وسیله ای  را توجیه می کند. هدف هم که عبارت است از کسب قدرت سیاسی و نه رهایی از بیگانگی. بنابراین بهترین وسیله برای کسب قدرت سیاسی یعنی یک استراکتور هیرارشیک و نظامی به کار گرفته می شود. دراین استروکتور رشد اعضا و درک وظایف و اهداف و برنامه های سازمان از طرف آنها به پس از کسب قدرت محول می‌شود و آنچه امروز مورد تاکید قرار می‌گیرد در وهله نخست وظایف کوچک و محدود هر یک از اعضا است و سپس توجیه اعمال سیاسی سازمان در جهت کسب قدرت یعنی توجیه سیاست بازی ها و پشتک و وارو زدن های رهبری. 

پر واضح است که دستاورد گرایش اول، مارکس و روزا و چه گوارا و نتیجه گرایش دوم در صورت رفرمیستی آن کائوتسکی و برنشتاین و در قالب ماکسیمالیستی آن استالین وپل پت و افراد مشابه آنهایند که از زور خودخواهی و مقام پرستی شانه به شانه ی هیتلر می زنند.

طبیعتاً گرایش اول خطر سقوط به موضع کرنش در مقابل جنبش خود به خودی را در بطن خود حمل می کند و گرایش دوم خطر اراده گرایی و اتوریتاریزم و تبدیل شدن به یک سازمان نظامی مستقر در بالای سر توده ها.اگر بخواهیم از زاویه منفی به قضیه بنگریم می توانیم حزب کمونیست ایتالیا را دست پخت گرامشی و کوبای امروز را نتیجه ندانم کاری های چه گوارا و کلا احزاب کمونیست و سوسیال دموکرات موجود جهان را هم نتیجه برخورد سهل انگارانه مارکس به حزب و سازمان بدانیم. به دیگر سخن اینکه نیت مارکس و رزار و چه گوارا پاک و انسانی بوده اند کافی نیست کما اینکه در بسیاری از موارد می‌توان تروتسکی و یا حتی لنین را نیز از مسئولیت آنچه بعدا به وسیله استالین بر سر جنبش کارگری و کمونیستی جهان آمد بری دانست. مقصود ما اینجا محاکمه و یا اعطای پاداش به شخصیت های انقلابی و یا مترقی ادوار قبلی نیست. منظورما در وهله اول طبقه‌بندی و آنالیز دستاوردها و نقایص اندیشه و عمل این اشخاص در زمینه حزب و گروه و در ثانی یافتن و ارائه آلترناتیوی انقلابی با تکیه بر تجارب مثبت و منفی آنان و با استفاده از دستاوردهای جامعه شناسی و روانشناسی ارگانیزاسیون در دوران اخیر است.

کار زنده، کار مرده، مذهب و حزب

کار، آن عاملی است که انسان را انسان نمود. بدون کار، بشر قادر نبود حتی بدوی ترین احتیاجات خویش را نیز ارضاء نماید. کار به انسان آموخت که محیط و مایحتاج خویش را بیافریند و به دیگر سخن به عوض اینکه بنده محیط باشد آن را با خویش هماهنگ نماید و به قول مارکس طبیعت را انسانی کند. کار به عنوان فعالیت آگاهانه و آزادانه و خلاق به قول مارکس وجه مشخصه کاراکتر انسان است.۴

از طرف دیگر، انسان به دلیل ضعف بیولوژیک خویش قادر نبود که به تنهایی و بدون کمک جمع و دیگر همنوعان خود به انسانی کردن طبیعت و خلق مایحتاج خویش جامه عمل بپوشاند. نیل به این مقصود مستلزم فعالیت گروهی و همکاری انسان‌ها بود. امری که مبنای ماهیت اجتماعی انسان را ساخت. مارکس در مقدمه ای بر اقتصاد سیاسی می نویسد: انسان به مفهوم لغوی کلمه یک حیوان سیاسی است. نه فقط یک حیوان اجتماعی بلکه حیوانی که صرفاً در جامعه قادر است به فرد تبدیل شود.۵

زندگی گروهی انسان و شکل خاص فعالیت حیاتی او، یعنی کار، به نوبه خود منشاء پیدایش احتیاجات نوینی شدند که از مرزهای فیزیولوژیک و بلاواسطه ارگانیک عبور می‌کردند و به معنای واقعی کلمه انسانی بودند. احتیاجات واقعی انسانی، خارج از قید و بند مکانیسم های بیولوژیک قرار دارند و به معنای اخص کلمه، آفریده دست انسان می‌باشند. 

مناسبات سرمایه داری با تنزل دادن کارگران به سطح نیروی کار( بخوان سرمایه متغیر) و سرمایه داران به خریداران و مصرف کننده گان این نیروی کار( بخوان سرمایه تجسم یافته) نه فقط امکان ارضای احتیاجات فوق را از انسان سلب نموده بلکه با آفریدن احتیاجاتی بیگانه، این جدایی انسان از ماهیت خویش و بیگانگی با نوع را تحکیم کرده است. این مناسبات ترتیبی دادند که انسان کارگر از این امر غافل شود که خالق مایحتاج  خویش است و در عین حال همکاری و فعالیت گروهی نیز شکلی مسخ شده و بیگانه از انسان یابد ووی تابع نیروئی مجرد به نام سرمایه گردد.

سرمایه به عنوان کار مرده بود متحجر در خدمت به زنجیر کشیدن کار زنده قرار گرفته است. و عبارت سلسله در اقسام سازمان‌های تولیدی. امری که در سطح سازمان های غیر تولیدی نیز به شکل بوروکراسی و تقسیم کار خاص آن دیده می شود. حزب سیاسی یکی از این سازمانهاست و طبیعتاً تابع منطق سرمایه و در خدمت انقیاد کار زنده و فعال به سرمایه می باشد. حزب سیاسی و بوروکراسی  ذاتی آن بعینه مثل کارخانه و سلسله مراتب  ویژه اش در خدمت تیره کردن شعور عضو ساده و به کار گرفتن نیروها و امکانات وی در جهت متضاد با خواست ها و تمایلات واقعی و انسانی او قرار دارند.احتیاج انسانی و انقلابی فرد به گروه و زندگی و فعالیت گروهی در حزب سیاسی به صورت از خود بیگانه فعالیت سازمانی و سیاسی و جدا از زندگی واقعی شخص تجلی می یابد. به همان ترتیب که مذهب خواسته‌ای واقعی و این دنیای انسان ها را به صورت تخیلی و دفرمه شده و آن دنیایی در می آورد حزب سیاسی می خواست انسان ها را به زندگی گروهی و نفی اتمیسم سرمایه‌داری و مبارزه برای از میان برداشتن مرزها و جدایی ها و استثمار و غیره را به دنیای سیاست و زمانی دور حواله می دهد و در عوض در زندگی روزمره و واقعی از شخص را وادار به تکرار همان اعمالی می نماید که بی در زندگی عادی خود در جامعه مدنی و آنها اشتغال دارد. مارکس در مسئله یهود این امر را به دقت بیان می دارد: “انسان به زندگی سیاسی که از موجودیت فردی وی به دور از آن طور برخورد می‌کند که گویی زندگی حقیقی اوست… مذهب در اینجا روح جامعه مدنی است و در جدایی انسان از انسان خودنمایی می کند۶

حزب و معایب سرمایه داری

تمام وجوه مشخصه سرمایه داری و معایب آن بی کم و کاست در حزب سیاسی جمعند.این وجوه را در همه عرصه‌های زندگی حزبی مشاهده می‌کنیم: جنبه سیاسی حزب بیانگر بیگانگی انسان از زندگی اجتماعی وی بوده شکاف موجود فی مابین عرصه های خصوصی و عمومی زندگی فرد را تعمیق می بخشد و تحکیم می نماید. ارگانیزاسیون حزب، تقسیم کار و سلسله مراتب و جدایی مراکز تصمیم‌گیری را از مراکز اجرای تصمیمات به همراه می آورد. این دو پدیده یعنی سیاست بعنوان اجتماعیت بیگانه شده و ارگانیزاسیون به عنوان شکل از خود بیگانه و شیئی خلاقیت و ابتکار عمل و آزادی و انیورسالیته انسان، در نتیجه دخالت عنصر شهر و شهرنشینی به عنوان مظهر جدایی زندگی حرفه ای شهر از محل سکونت او جنبه ی فرمال تر و غیر انسانی تری به خود می‌گیرند و بالاخره در نتیجه مجموعه عناصر فوق عضو حزب هر روز بیشتر از روز قبل از زندگی واقعی و احساسی خود دور گشته در عرصه انتزاعات و توجیه گری ها و معاملات سیاسی غرق می شود. امری که به نوبه خود دوری از این جنبه از حیات شخص را که در وجود زن تجسم یافته به همراه می آورد. می‌آورد بنابراین در پایان این سیکل مرگبار، شاهد نفرت از زن و برخورد سطحی با موجودی هستیم که تجسم غنای عاطفی بشریت است.

هر یک از جوانب زندگی حزبی در واقع تجسم یکی از احتیاجات انسانی می باشد که مسخ و بیگانه شده است. این احتیاجات در واقع مبنای اصلی مبارزه انقلابی ما را تشکیل می‌دهند. البته به شرطی که به شکل واقعی خود بازگردانده شوند و از جامه بورژوایی که برایشان دوخته شده است برهنه گردند.جنبه سیاسی حزب در واقع بیانگر میل سوزان انسان‌هاست به بازیافتن زندگی اجتماعی‌شان. این میل به اجتماعیت، در حزب،به صورت لاهوتی سیاست یعنی اجتماعی طی مجرد و غیر قابل دسترسی و دروغین تغییر شکل می‌دهد و مسخ می‌شود.

 ارگانیزاسیون، خواست دیگر انسان ها یعنی احتیاج به برقرار کردن رابطه با دیگر همنوعان و برخورد رودررو با ایشان و بازگشت به روزگار خوش کودکی و همبازی های کوچه و یا قبیله و مراسم و جشن های گروهی اش را مسخ می‌کند و آن را به صورت بیگانه از انسان در می آورد.

 در ارگانیزاسیون انسان ها ظاهراً در کنار هم اند. با یکدیگر صحبت میکنند و اعمال و رفتارشان  در ارتباط با هم است ولی در ماهیت امر، این عناصر متشکله سرمایه اند که با یکدیگر ارتباط دارند نه انسان های مشخص. در حزب و یا کارخانه نقش های اجتماعی مختلفند که با یکدیگر برخورد می‌کنند نه انسانهای واقعی با غمها و دردهای واقعی و مشخص.در کارگاههای مختلف یک کارخانه، دستورالعمل های تکنیکی و غیره است که بین مهندس و سر کارگر و کارگر و غیر رد و بدل می شود. در سلول حزبی، مسائل ایدئولوژیک و یا تشکیلاتی اند که مورد بحث قرار می گیرند نه درد و دل و غم و شادی واقعی روزمره. در سلول حزبی  و کارگاه ،سر و کار ما با حسن و جعفر و پروین و غیره نیست. در اولی، سرکار با دبیر حزب و مسئول ایالتی و مسئول حوزه و غیره و در دومی، سر و کار با مهندس و حسابدار و کارگر و…است. به عبارت دیگر، نه انسان ها بلکه نقش های اجتماعی اند که در کنار هم قرار گرفته اند.

 شهر و شهرنشینی، چاره ای است که انسان مدرن برای فرار از فرمالیسم فوق اندیشیده است  تا لااقل پس از فراغت از زندان ارگانیزاسیون، دمی را با خویشتن خلوت کند و یا اینکه در خانه خود با اشخاص واقعی رابطه ای واقعی برقرار نماید و حداقل در آنجا با خود انسان ها ونه نقش های اجتماعی رفت و آمد کند. طبیعتاً شهرنشینی و خانه های تک و تنها افراد نه فردیت ایشان را تحقق می دهد و نه امکان یک رابطه واقعی و غیر فرمال را برایشان فراهم می کند چرا که خود بر مبنای جدایی فرد از جمع و تقابل این دو مقوله بنا گذاشته شده است.

بیگانگی و آزادی حقوقی

اهمیت مارکس در وهله اول در این نکته نهفته است که جنبه صورا آزاد استثمار خاص مناسبات سرمایه داری را عیان نموده.وی نشان داده است که حقوق و به تبع آن آزادی و برابری فرمال طرفین قرارداد یکی از مبانی اساسی عملکرد درست نظام سرمایه داری می باشد. به دیگر سخن مارکس نشان داده که جامعه مدرن تنها جامعه ای است که بندگی انسان در آن صرفاً از طریق آزادی فرمال تحقق می یابد و این دو جنبه نه فقط نافی یکدیگر نمی باشند بلکه وجود یکی از آنها دقیقاً منوط به وجود دیگری است. 

بنابراین بهره کشی در جامعه مدرن برخلاف ادوار قبلی، مثلا دوران برده داری، دارای خصلت بیان و آشکار نمی باشد. برده، شلاق برده دار را به طور عیان در بالای سر خود می دید و به وضوح  می دانست که نهادهای جامعه در مجموعه خود علیه او و بر له برده دار عمل می کنند.طبقه حاکم نیز این مسئله را پنهان نمی کرد. در جامعه مدرن موضوع به نحو دیگری جلوه گر می شود. در اینجا کارگر قانوناً آزاد است که نیروی کار خود را به سرمایه‌داری الف نفروشد و آن را به بفروشد و یا اینکه اصولا از فروش نیروی کار خود صرفنظر نماید و به قول معروف به دنبال مشتری خوبتری بگردد. نکته ظریف در این رابطه عبارت است از اینکه اولا وی به دلایل اجتماعی مجبور است علیرغم آزادی حقوقی خود عمل نماید و خویشتن را به دیگری بفروشد و ثانیا، این خرید و فروش انسان، این برده فروشی مدرن، برخلاف دوران باستان به نحوی است که در آن برده و برده فروش در شخص واحدی گرد آمده. اهمیت نقشی که مقوله بیگانگی انسان از خویشتن در آنالیز جامعه مدرن از آن برخوردار است ناشی از مسئله ی فوق می باشد. مسئله ای که شیشه عمر سرمایه داری را می سازد. موضوع را قدری دقیق تر میشکافیم.

 کارگری که آزادانه و بنا به اراده خویش نیروی کار خود را به سرمایه دار می فروشد در واقع با خویشتن به مثابه یک برده دار رفتار می کند. تمامیت خوبی ها و استعدادهای پرورش یافته خود را در اختیار دیگری میگذارد و خودش را از آنها محروم می‌کند.

پس از عقد قرارداد و معامله نیروی کار با دستمزد، کارگر و توانایی هایش، عبارتند از توانایی های سرمایه دار. از این لحظه به بعد هر آنچه کارگر در چنته دارد، از آن سرمایه دار است و در خدمت وی قرار می گیرد. 

چگونه ممکن است که انسان خویشتن را به مثابه برده به فروش برساند و خود را بسته کالایی ناچیز تنزل دهد و در عین حال در شعور خود و در دنیای آگاه شدن را آزاد می انگارد و درصدد شورش بر ضد برده داران بر نیاید. پاسخ به این سوال را باید در ویژگی سرمایه داری به عنوان نظامی که انسان را از خود بیگانه می‌کند، جستجو نمود. در این نظام برده داری و شلاق او در درون شخص نهادی شده اند و به صورت وجدان اخلاقی بر او فرمان می‌رانند و در ضمن این توهم را نیز به وجود می‌آورند که وی آزاد است و بنا به فرمان وجدان خویش عمل می کند و دیگری در این جریان دخالت ندارد.

‏هیرارشی و سلسله مراتب سازمانی دقیقا در این رابطه است که عملکرد دارند. همانطور که قبلا هم توضیح دادیم۷ سلسله مراتب تشکیلاتی و زنجیره ای رهبری چیزی نیست  مگر کانالی که از طریق آن از یک طرف مهارت ها و توانایی های فرد از چنگش رو بوده شده به دست ماشین سپرده می‌شوند و از طرف دیگر اراده سرمایه‌دار و یا رهبر سازمان را به صورتی غیر شخصی و ظاهراً بیطرف بر کارگر و یا عضو ساده تشکیلات تحمیل می‌کند.مورد اول با تقسیم کار افراطی داخل کارخانه و یا تشکیلات تحقق می یابد. امری که امکان درک اهداف تولید و یا محتوای اجتماعی برنامه سیاسی حزب را از کارگر و یا عضو حزب خلق می‌کند و نقش وی را در کل پروسه از چشم او پنهان مینماید. در مورد دوم، تشکیلات به فرد حکم می‌کند که همه جانبه بودن شخصیت خود را نفی نماید و آن عملی را که خود می‌خواهد انجام ندهد و صرفاً به وظایف خویش و اعمالی که سازمان برایش تعیین کرده است اقدام ورزد و به اصطلاح خودسری نکند.

در عمل موجودی انتزاعی به نام سازمان و یا رهبری و یا مدیریت و غیره به جای برده دار و مامور شلاق به دست او می نشیند و با توجه به اینکه کل قضیه در کارخانه بدون دخالت علنی سرمایه دار و در سازمان و حزب بدون اقدامات عیان رهبری، جامه عمل می پوشد و خواه سرمایه‌دار و خواه     رهبری حزب هیچیک مستقیماً و شلاق به دست شخص را وادار به نفی هویت و خود بودگی و خلاقیت و آزادی خویش نمی کنند، همه چیز تحت عنوان ضروریات عینی کارخانه و حزب و اداره و جامعه و غیره توجیه می شود. هیچ کس به دیگری زور نگفته ولی در عمل یکی تصمیم گرفته و دیگری تصمیم او را به اجرا درآورده است. یکی فکر کرده و دیگری به فکر او جامه عمل پوشانده است. یکی مغز بوده و دیگری وظایف دست و پا را اجرا کرده است. و بالاخره یکی سوارکار بوده و دیگری سواری داده است. آیا برده دار بیش از این به برده زور می گفت؟

تفاوت امر در اینجا صرفاً در مورد خود خواسته بودن استثمار است. این مسئله خواه در مورد حزب سیاسی و خواه در مورد کارخانه به یکسان مصداق پیدا می کند. در هر دو مورد، شخص آزادی و استقلال و شخصیت خود را بنا به میل خود و بدون اعمال زور علنی از طرف سرمایه دار و یا رهبر حزب، فدای سرمایه و یا هاله سیاسی آن می نماید. البته در دوران برده‌داری نیز خواه در تولید و خواه در جنگ و غیره، بردگان مورد بهره‌برداری برداران قرار می‌گرفتند، منتها در هر دو مورد فوق شلاق برده دار جای کمی برای عوام‌فریبی وی باقی می گذاشت. برده عمدتاً به دلیل اعمال زور  برده دار بود که سر به شورش بر نمی داشت. ولی امروز این جنبه عیان وجود ندارد و بالعکس آزادی صوری و حقوقی اراده به جای آن نشسته است. کارگر کارخانه و عضو ساده حزبی از نظر حقوقی آزادند و کسی آنها را مجبور به کار کردن در فلان کارخانه مشخص و یا فلان حزب معین ننموده است. این شرایط اجتماعی موجود و جنبه روانی شده آنهاست که شخص را وادار می کند به میل خود تن به نفع شخصیت و خود بودگی خویش بدهد.

استخوان بندی گروه

بنابر آنچه تا اینجا گفته شد،راه نجات را نمی توان در حزب سیاسی جستجو نمود. ولی در عین حال بایستی توجه داشت که این راه نجات را در نفی هرگونه فعالیت گروهی و فرار از مبارزه جمعی نیز نمی توان یافت. فرار از جمع و تنزل جمع به سیاست هردو در عمل به دفاع از مناسبات سرمایه داری ختم می شوند. تنهایی و خودکفایی به همان اندازه خیال پردازی و غرق شدن در اوهام است که با جمع بودن و برای جمع کار کردن از طریق سیاست.بنابراین باید چاره ای جدیدی اندیشید. چاره ای انقلابی.

 به دیگر سخن، بایستی کارگروهی را در جهت انقلاب اجتماعی سازمان داد. بایستی در عین حال که بگویید و فردگرایی نافی جمع و انسان را، از طریق کار گروهی و عشق به جمع، نفی می‌کنیم مانع سیاسی شدن صرف گروه گردیم و نگذاریم که گروه به ارگانی تبدیل شود که مانند مذهب و نهادهای آن در برای زندگی واقعی انسان ها عمل میکند و با حواله دادن آنها به جهان دیگر زندگی نابسامان این جهانی ایشان را توجیه می کند.

بدین منظور در گروه انقلابی برخلاف حزب سیاسی کوشش می شود هرکس خود برنامه‌ریز خود باشد و گروه، صرفاً وی را در تحقق اهدافش که در عین حال اهداف انقلابی جامعه نیز می باشند یاری رساند. هر فرد بایستی با برنامه ای در جهت از میان برداشتن مناسبات موجود به گروه بیاید و جای خود را نیز خودش در این برنامه و تحقق آن تعیین کند. طبیعتاً در چنین گروهی به جای یک کمیته مرکزی به تعداد اعضای گروه کمیته مرکزی وجود خواهد داشت. همه برنامه ریز و همه مجری برنامه خواهند بود.

پر واضح است که امر به این معنی نیست که همه در عین حال در شاخه‌ نظامی و  تئوریک و تشکیلات و غیره فعالیت خواهند کرد. بلکه هر کس در هر لحظه از زندگی خود در شاخه ای از گروه که به بهترین وجه ممکن امکان تحقق پتانسیل انقلابی وی را فراهم می‌کند فعالیت خواهد داشت ولی در هیچیک از این عرصه های عمل، زندانی نخواهد شد، چرا که تقسیم کار و تخصصی صورت نگرفته بلکه صرفاً امروز در اینجاست و اگر فردا خواست به شاخه دیگر گروه می رود و پس از آماده شدن در آنجا فعالیت خواهد کرد.

آنچه در اینجا حائز اهمیت می‌باشد این است که اولا، شخص به قصد فعالیت انقلابی وارد گروه شود و ثانیا، خودگردانی را از قدم اول یعنی از خودش شروع کند و با یک پروژه انقلابی قدم به مبارزه انقلابی بگذارد. البته در این مسیر، گروه و رفقای با تجربه تر می بایستی وی را یاری رسانند و در صورت لزوم وسایل ضروری را برای نیل به این اهداف در اختیار او گذارند. منتها این مسئله بایستی از آغاز روشن باشد که در گروه کمونیستی زمام امور خود را به دست کسی جز خویشتن نمی توان داد. انگیزه حرکت بایستی از درون خود فرد برخاسته باشد و گروه صرفا تحقق آن را تسهیل نماید نه برعکس.

ارگانیزاسیون داخلی گروه یا استخوان بندی آن هم عبارت است از گردهمایی افراد متشکل در گروه حول محور مشکلاتی که بر سر راه انقلاب قرار می‌گیرند. به محض بروز یک مشکل، رفقای رابط وجود آن را به اطلاع گروه می‌رسانند و هر یک از افرادی که در گروه‌های مختلف تئوریک، نظامی، تبلیغاتی، زنان و غیره مشغول فعالیت میباشند، در صورت تمایل و امکان، داوطلب حل مشکل و شرکت در گروه عملیاتی می‌شوند که مسئول ارائه و تحقیق پروژه لازم جهت حل مشکل مزبور است. این گروه عملیاتی که متشکل از افرادی است که به نوبه خود از گروه های گوناگون آمده‌اند به سرعت پروژه لازم را تدوین و شرایط تحقق آن را ارائه می دهد و در صورت لزوم از طریق رابط ها بار دیگر از میان رفقای گروه‌های دیگر و یا بعضی از آنها یار گیری می کند و وقتی تعداد افراد به سطح لازم برای تحقق پروژه رسید، ضربه لازم را بر پیکره ارتجاع وارد آورده پروژه را تحقق می‌بخشد و پس از ارزیابی از نتایج حاصله و ارائه گزارش کار، منحل می‌شود و افراد به گروه های خود باز می‌گردند.

ذیلا، عناصر تشکیل دهنده گروه را تصویر می نماییم و در صفحه بعد ساختار گروه را که نتیجه ترکیب این عناصر است نشان می دهیم:

با توجه به شمای صفحه قبل، روشن می‌شود که در گروه مورد نظر ما، معایب و خطرات ارگانیزاسیون برطرف شده اند. یک چنین گروهی فاقد سلسله‌مراتب و طبقات بالایی و پایینی است. در این گروه مراکز تصمیم گیری به صورت جدا از مراکز اجرای تصمیمات عمل نمی کنند و هر پروژه ای در عین حال محصول فکر و عمل یک و یا چند گروه کار است که از میان آن‌ها یارگیری کرده و در مرحله اول طرح عملیات و سپس اجرای آنها را به عهده گرفته است.

استخوان‌بندی گروه انقلابی،  به نحوی که مورد نظر ماست، جلوی بروز مشکلات و دفرماسیون های روانی ناشی از ارگانیزاسیون را نیز میگیرد. همانطور که در جای دیگری نیز متذکر شده ایم۸، ارگانیزاسیون،  اعمال و رفتار افراد را به صورتی منفعلانه و وابسته به تمایل و اراده ی غیر در می آورد و کارمند و کارگر را به سطح کودکی نونهال تنزل می‌دهد.چرا که وی می بایستی اعمالی معدود را از بام تا شام تکرار کند و به دیگر سخن بدون اینکه از ماهیت قضیه سر در بیاورد، مثل یک بچه که به حرف بزرگتر گوش می‌دهد، فرامین مقامات بالایی سلسله مراتب را به اجرا درآورد. 

به طور خلاصه میتوان گفت که در گروه انقلابی مورد نظر ما، اصل تخصص و تقسیم کار کریستالیزه شده، سلسله مراتب و جدایی برنامه‌ریزی از اجرای برنامه، کنار گذاشته شده‌اند. در اینجا خود روند کار و نحوه اجرای آن به همان میزان دارای اهمیت و شایان توجه است که آنچه به عنوان نتیجه غایی و هدف نهایی گروه در بیرون آن در نظر گرفته می شود. حزب و سازمانی که در عمل خلاقیت و ابتکار عمل و خلاصه خصوصیات انسانی اعضای خود را نفی می‌کند، طبیعتا نخواهد توانست در جهت تحقق آرمانی انسانی گام بردارد و جامعه ای متشکل از انسان های خلاق و آزاد و انقلابی بنا نهد. این است که ما در استخوان بندی گروه مسئله بست آگاهی و شناخت اعضا را در جریان انجام فعالیت گروهی در نظر داریم و شمای گروه به نحوی شکل گرفته که امکان بروز خلاقیت و ابتکار عمل افراد در پروژه ها و گروههای کار فراهم باشد. تصمیم گیری در شرایط غیرقابل پیش بینی و قابلیت انعطاف و پروسه غیر ماشینی- ایر بوروکراتیک کار از نتایج این نوع فعالیت گروهی است.

 نکته آخر اینکه، هر یک از گروههای زنان، تبلیغات، نظامی، تئوریک، و غیره متشکل از افرادی است که اولا در یک وظیفه خواست فسیل نشده اند و چند گاهی یک بار می‌توانند کار و وظیفه خود را تغییر دهند و در ثانی به دلیل کاهش سطوح سلسله مراتب سازمانی وظایف پیچیده تر بالایی و وظایف ساده‌تر پایینی نیز در اعمالی که شخص به عهده گرفته است گنجانیده شده اند و این عمل به معنای غنی کردن پروسه کار و وظایف شخص است. این غنا،در بر گیرنده هردو جنبه کمی و کیفی اعمالی است که فرد انجام میدهد. یعنی، هم تعداد اعمالی را در نظر دارد که فرد در آن واحد انجام می‌دهد و هم کیفیت و محتوای آنها را.

                                                                                                  بابک

۱-کارل مارکس، مسئله یهود، نوشته های اولیه ،چاپ انگلیسی،ترجمه تام باتامور. صفحه ۱۱.

۲- همان منبع صفحه ۱۱.

۳- همان منبع صفحه ۱۳.

۴-کارل مارکس، دست نوشته های اقتصادی و فلسفی، همان منبع، صفحه ۱۲۷.

۵- کارل مارکس، مقدمه  نقدی بر اقتصاد سیاسی، صفحه ۲۶۸.

۶- کارل مارکس، مسئله یهود، همان منبع صفحه ۲۰.

۷- رجوع شود به سلسله مقالات نویسنده در نشریه قیام در مورد سازمان و ماشین و عواقب روانی و اجتماعی آنها.

۸- قیام، شماره دو، سال ششم، مقاله ارگانیزاسیون و نابسامانی های روانی. 

بازگشت به مقالات